ارسالکننده : نورا حمید سرخه در : 91/4/30 1:1 صبح
هرگاه در اوج قدرت بودی به حباب فکر کن ...
هر چه قفس تنگ تر باشد، آزادی شیرین تر خواهد بود ...
دروغ مثل برف است که هر چه آنرا بغلتانند بزرگتر می شود ...
هرگز از کسی که همیشه با من موافق بود چیزی یاد نگرفتم ...
خطا کردن یک کار انسانی است امّا تکرار آن یک کار حیوانیست ...
دستی را بپذیر که باز شدن را بهتر از مشت شدن آموخته است ...
تنهاموقعی حرف بزن که ارزش سخنت بیش ازسکوت کردن باشد ...
هیچ زمستانی ماندنی نیست...حتی اگر تمام شبهایش یلدا باشد ...
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : نورا حمید سرخه در : 91/4/29 5:55 عصر
پاداش انسان پاکدامنی که می تواند گناه کند ولی براثر پاکدامنی از گناه پرهیز کند از شهید در میدان نبرد کمتر نیست نهج البلاغه :حکمت466

شهید مطهری: کسی که زیبایی اندیشه دارد زیبایی ظاهر خود را به نمایش نمی گذارد
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : نورا حمید سرخه در : 91/4/29 4:24 عصر
آنگاه که دوست داری همواره کسی به یادت باشد به یاد من باش که من همیشه به یاد توام
از طرف بهترین دوست تو: خدا (سوره بقره آیه 152) "حلول رمضان مبارک"

معنی جمله زیر در ماه رمضان کامل معنا میشود
ساحل دلت را به خدا بسپار ، خودش قشنگ ترین قایق را برایت می فرستد . . .
ماه بخشش گناهان بر شما مبارک

فرشته ها در ماه رمضان برای آزادی انسانها از دستان شیطان و بخشش معاصی وبردن آنها به ملکوت مسابقه داده و منتظر ندای بنده های خدا هستند. مرا دعا کنید

در ماه پر خیر و برکت رمضان برایتان قبولی طاعات و عبادات را آرزومندم
التماس دعا

این وبلاگم اجر معنویش را هدیه میکنم به روح حاج حمید سرخه برای روح ان مرحوم که جانباز هشت سال دفاع مقدس بوده یک صلوات بفرستید با تشکر 
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : نورا حمید سرخه در : 91/4/29 10:7 صبح
خواهری داد می زد گریه می کرد،می گفت:می خواهم صورت برادرم را ببوسم... اجازه نمی دادند.
یکی گفت:خواهرش است،مگر چه اشکالی دارد؟بگذارید برادرش را ببوسد.
گفتند:شما اصرار نکنید نمی شود...این شهید سر ندارد
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : نورا حمید سرخه در : 91/4/29 4:59 صبح
هوم بابایی در شب نیمه رمضان
غروب ماه رمضان هوا گرفته و غبار آلود بود . غمی مبهم بر دل پیر مرد سنگینی می کرد . غم تنهایی .بی کسی .یادش آمد که زمانی زن و فرزند داشت .برو بیایی داشت و همه دورش بودند .
اما اکنون تک و تنها در اتاقی زندگی می کرد و با حقوق اندک بازنشستگی دخل و خرجش را جور می نمود . به آسمان نگریست و با خود گفت : «آخ که اگر آن تصادف شوم رخ نمی داد و همسر و دو فرزندم زنده بودند حالا چند تا نوه داشتم که از سرو کولم بالا می رفتند .روزگار ای روزگار ... . » از اتاق بیرون آمد .
ماه را نگاه کرد.ماه کامل در آسمان جلوه می فروخت . گویی امشب به زمین نزدیک تر شده بود . دست هایش را بلند کرد.تا آن را لمس کند .اما ماه دور شد .خیلی دور . بی اختیار یاد دوران کودکی اش افتاد . چقدر در آن دوران راحت بود . کنار پدر و مادر . خانواده . ناگهان صدای عباس پسر بچه یتیم ده دوازده ساله ، که در اتاق روبرویی با مادر و تنها خواهرش زندگی می کرد و همسایه او بودند ، او را از افکارش جدا کرد :
-چیه عمو رحمت؟ به آسمون نگاه می کنی و آه می کشی ؟
-اوه تویی پسرم ؟ .نمی دونم چرا یهو یاد قدیما افتادم .یاد بچگی هام .آخه امشب ، شب نیمه ماه مبارکه و ما در این شب با دوستها و هم محله ای هامون می رفتیم » هوم بابایی« . آن موقع .شب نیمه اینقدر سوت و کور نبود .در کوچه پس کوچه های شهرشور و نوایی بود . صدای بچه ها که دسته دسته و گروه گروه در خونه ها رو می زدند و شعر های ماه رمضان را می خواندند ، در محله مون می پیچید .
-هوم بابایی ؟ هوم بابایی چیه عمو ؟
-ما با چند تا از دوستامون دور هم جمع می شدیم و زنگ خانه ها را می زدیم . یکی از بچه ها که صدای رسایی داشت شعر مخصوصی را می خواند و بقیه هم او را همراهی می کردند و با او دم می گرفتند . شعرش این بود . هنوز یادم نرفته :
حاجی آقای نمازی ، هوم با با هوم با با
از این پولای کاغذی ، هوم با با هوم بابا
یکی شو در آر و خرده کن ، هوم با با هوم با با
تقسیم بچه های در خونه کن ، هوم با با هوم با با
تا بچه ها راضی شوند . ...از در خونه ات راهی شوند و ....
بعد صبر می کردیم و صاحب خونه می آمد . مقداری پول خرد به بچه ها می داد . خدایا چه ذوقی می کردیم . هفت هشت خانه می رفتیم و بعد پول ها را بین خودمون تقسیم می کردیم .
آن موقع همه این مراسم را دوست داشتند و عقیده داشتند که وجود بچه ها و دعای آنها در ماه مبارک باعث خیر و برکت است و اگر تا شب نیمه، برای هوم بابایی در خانه ای را نمی زدند ، صاحب خانه خیلی ناراحت و غصه دار می شد .
عباس ذوق زده گفت :
-چه خوب بوده !
-آره . این یه رسم قدیمیه . اما نه خیلی قدیمی . سالهاست که بچه ها این کار را می کرده اند .
-حالا ، کسی هوم بابایی می کنه ؟
-نمی دونم . شاید در جایی عده ای در حال هوم بابایی باشند . اما در اطراف ما دیگه هوم بابایی نمی کنند .
-آخه چرا ؟
-نمی دونم . همه مشغولند . مشغول کار .
عباس فکری کرد و چشمان سیاهش برق زدند :
-ولی من .. . امشب هوم بابایی می کنم .
-راست می گی ؟ با کی ؟
-دوسه تا از دوستامو خبر می کنم و با هم می رویم .
-عالیه . منم از دور مراقب شما هستم .
نیم ساعت بعد ،عباس و دو تا از دوستانش به طرف خیابان بزرگ شهر که در یک کیلومتری آنجا بود ، حرکت کردند . بچه ها خجالت می کشیدند در محله خودشان هوم بابایی کنند و می خواستند جایی بروند که غریبه باشند .
به زودی آنها در کوچه های بزرگ و آسفالت شهر قدم می زدند . درهای خانه ها بزرگ و زمخت بود و با دیدن دزدگیرهای نوک تیز آهنی ، با سیم خاردارهای تیز و برنده ،که دور تا دور دیوارهای بلند خانه ها بود ، احساس می کردند می خواهند در زندانی را بکوبند . بچه ها نمی دانستند زنگ کدام خانه را بزنند .
شرم و خجالت و ترسی مبهم در وجودشان لانه کرده بود . پیر مرد از دور، آنها را می پایید..سرانجام با ایما و اشاره ، آنان را از تردید بیرون آورد و زنگ اولین خانه را زدند . صدایی خشک و عصبانی از پشت آیفون تصویری بلند شد :
-کیه ؟ این وقت شب ؟
عمو رحمت از دور اشاره کرد که بخوانند . عباس خواند :
-حاجی آقای نمازی . و بچه ها دم گرفتند : هوم با با هوم با با .
صدای پشت آیفون گفت :
-بچه ها سرو صدا نکنید . زود از اینجا برین . ول کنید دیگه !
بچه ها بدون توجه به کارشان ادامه می دادند . آیفون گفت :
-ها .. این یه نوع جدید سرقته . دارین حواس منو از خونه و زندگی ام پرت می کنید تا رفقا تون که این دور و برا پنهان شده اند ، وارد خونه ام بشن و ..
وقتی شعر بچه ها تمام شد ، دوباره زنگ خانه را زدند:
-یه ثوابی یه جوابی .
آیفون گفت :
-صبر کنید .حالا میام .
آنها یک ربع پشت در خانه منتظر ماندند و پا به پا شدند . در آخرین لحظه که از صاحب خانه نا امید شده و می خواستند بروند ، دو موتور سوار به آنها نزدیک شدند . پلیس بود . صاحب خانه پلیس صد و ده را خبر کرده بود . موتورها جلو پای آنها ایستادند . یکی از مامورها از آن پیاده شد و گفت:
-شما ساعت ده شب اینجا چه می کنید ؟ صاحب این خونه از شما شکایت کرده .
»آیفون« گفت :
-جناب سروان .نصف شبی منو از خواب بیدار کرده اند ! پشت در خونه ام داد و بیداد راه انداخته اند .از دست همه شون شاکی ام . شاید هم سارق باشند و این یه ترفند جدیده برای سرقت . حتما بقیه شون این دور و برا مخفی شده اند و بچه ها را جلو انداخته اند .
مامور گفت :
-ولی آقا ، اینا که سه تا پسر بچه اند .شما گفتی عده ای لات و اوباش ریخته اند پشت در منزلتون !
-من حدس زدم .آخه این سه تا مثل کنه پشت در چسبیده اند و هرچی میگم برین، گوش نمی کنن !
عمو رحمت از پشت تیر چراغ برق بیرون آمد و جریان هوم بابایی را به مامور گفت . مامور خندید :
-هوم بابایی ! اونم در این کوچه و خیابون ؟ فکر نکنم ،آدم های اینجا ، چیزی از هوم بابایی بدونن . با این حال بهتره شما به خونه هاتون برگردین ؛چون اگه یه بار دیگه از شما شکایت بشه ،همه تونو جلب می کنم .
وقتی مامورها رفتند ،عباس و دوستانش که خیلی ترسیده بودند ، می خواستند برگردند . مرد گفت :
-با یه مرتبه شکست که از میدان به در نمی روند . بریم چند کوچه پایین تر بلکه این مرتبه به تور یه آدم با حال خوردیم . من میدونم که برکت هوم بابایی شامل حال ما هم میشه . باید حوصله داشته باشید .
با هر زبانی بود آنها را راضی کرد که یک مرتبه دیگر ،شانس خود را آزمایش کنند . چهار پنج کوچه پایین تر ،با ترس و لرز زنگ خانه ای را به صدا در آوردند . اما صدایی نیامد . عمو رحمت اشاره کرد که شعر را بخوانند.آنها خواندند :
این خونه که حوض آبه ،هوم با با . هوم بابا
صاحب خونه اش تو خوابه ، هوم بابا .هوم بابا
حق عمرش بده .آمین
برکتش بده . آمین .......
وقتی شعر دسته جمعی آنها تمام شد ،سکوت سنگینی همه جا را فرا گرفت . بچه ها گوش خود را به در چسباندند . صدای ناله و فغانی از پشت در می آمد . کسی شیون می کرد . از شدت ترس پا به فرار گذاشتند. همه به سمت محل ایستادن عمو رحمت هجوم بردند . عباس بریده بریده گفت :
-یه نفر پشت در ناله می کرد ! شیون می زد . صدای یه .مرد بود ولی....
-بریم ببینیم چی شده ؟
-نه تورو خدا برگردیم . ما می ترسیم !
-حالا بیایید . غول که پشت در نیست ! حتما آدمه دیگه .
با احتیاط و دلهره به خانه نزدیک شدند . پشت در ایستادند . به راستی صدای زجه های دردناک کسی از پشت در می آمد . عمو رحمت در را فشار داد .باز بود . چند متر دور تر از در خانه پیرمردی شصت و چند ساله ؛با موهای سفید به پهلو افتاده بود. با دیدن آنها التماس کنان گفت :
-تورو خدا منو ببرین تو خونه ،رو تخت خوابم بذارین .دارم می میرم . جون هر کی دوس دارین ، منو ببرین .آخه یه مسلمون تو این شهر نیست ؟ دو ساعته به هر کی التماس می کنم ،محلم نمی ذاره . مثه اینکه جن دیده باشن ؛ قدمهاشونو تند می کنند و می گریزند . اولش که کنار در افتادم ،در باز بود . از کمک مردم که نا امید شدم کشان کشان خودم را تا اینجا رسوندم اما دیگه بریدم . تورو خدا کمکم کنید . تنهام نذارین !
عمو رحمت یا الله گویان درون خانه رفت و وقتی مطمئن شد کسی در خانه نیست ، اورژانس را با خبر کرد .
فردا غروب ، بعد از افطار، که عمو رحمت و سه پسر بچه برای دیدن پیرمرد بیمار به بیمارستان رفتند ،حال عمومی او خوب شده بود . پیرمرد سرزنده ای بود . هم سن عمو رحمت . او با شوق و ذوق به عمو رحمت و بچه ها که دور تختش حلقه زده بودند گفت :
-فکر نکنین من کس و کاری ندارم . نه ! من دو دختر و یه پسر دارم که هر سه سرو سامون گرفته اند . وضع شون هم شکر خدا خوبه .فقط من مزاحم اونا بودم . اونا هم نه می خواستند منو تو خونه سالمندان بگذارند ، نه رویشان می شد به من بگویند که زن و بچه مون دوست ندارند با یه پیرمرد زندگی کنند . آره دیگه . این بود که برای من این خونه را گرفتند . صبح ها یه پیرزن خدمتکار میاد و کارهای خانه راانجام می دهد .
-چی شد که پشت در افتاده بودی ؟
-راستش ، امشب دلم گرفته بود .خیلی . از تنهایی و سکوت داخل خانه وحشت کردم . اومدم در خونه را باز کنم دلم وا بشه ، دیدم تا چشم کار می کنه ، خونه هایی با نمای سنگی و چند طبقه می بینم .آسفالت زمخت ، دیوارهای بلند . نه درختی بود ،نه سبزه ای . نه گلی .وای . احساس کردم توی یه زندانم .ناگهان حالم بد شد و کنار در خونه افتادم . خدایی بود شما برای هوم بابایی اومدید .دکترم گفته سکته مغزی کرده ام .ده دقیقه دیرتر اومده بودید ، حالا تو قبر بودم .
مرد شیک پوش و ادکلن زده ای ،به آنها نزدیک شد . با دیدن او ،پیرمرد لبخندی زد و گفت :
-اینم ایرج پسرم . چهار پنج کوچه بالاتر از خونه من زندگی می کنه ، اما ماه به ماه به پدرش سر نمی زنه !
با دیدن پسرها ، حال ایرج دگرگون شد . ماتش برد و رنگ صورتش سرخ گشت .ناگهان کنار بچه ها زانو زد و شروع به بوسیدن دستان آنها کرد . آنگاه با شرم و خجالت گفت :
-بچه ها منو ببخشین .شما جون پدرم رو نجات دادین اما من ؟ من چه کار کردم ؟ نه خدایا .باور نمی کنم . من براتون صد و ده خبر کردم . تهمت زدم . بد و بیراه گفتم . من صاحب همون خونه ای هستم که برای هوم بابایی اومدین . تورو خدا منو ببخشید ! فردا دوباره بیایید برای هوم بابایی . اصلن هر شب بیایید .
همه با بهت و حیرت به ایرج می نگریستند . در این بین ، عمو رحمت ، رو به سوی عباس کرد و لبخند معنی داری زد .

کلمات کلیدی :
ارسالکننده : نورا حمید سرخه در : 91/4/28 11:37 عصر

این کجا و ان کجا
گریه های نیمه شب از خوف خدا کجا و خنده های بی خیالی و مستانه امروزی کجا !
- بدن سوراخ سوراخ شده شهیدان کجا و بدن خالکوبی شده و... کجا !
- فریاد یا حسین(ع) از ترس شیمیایی کجا و نعره مستانه از شب نشینی ها کجا !
- تکه تکه شدن بدن شهید به وسیله خمپاره کجا و از پا در آمده توسط هوی و هوس کجا !
- سوز عطش توپ و تانک کجا و گرما و شعله سیگار و دخانیات و... کجا !
- جنون و موج جبهه کجا و مستی شراب و الکل ....کجا !
- گریه افتخار مادر شهید از خبر شهادت فرزندش کجا و گریه ننگ خانواده معتاد از شنیدن مرگ او کجا !
- تلفات سه هزار مجروح عملیات والفجر 1 کجا و مبتلا شدن چندین هزار نفر به ایدز و....کجا !
- احیا گرفتن و شب زنده داری کجا و شب گردی و الواتی و تا صبح پای فیلم مبتذل و....کجا !
- اسارت چندین ساله اسرای جنگ کجا و اسارت صد ساله و دربند هوی و هوس بودن کجا !
و خلاصه مجنون کجا و خانه جنون کجا !
شهید کجا و پلید کجا !
این وبلاگم اجر معنویش را هدیه میکنم به روح حاج حمید سرخه برای روح ان مرحوم که جانباز هشت سال دفاع مقدس بوده یک صلوات بفرستید با تشکر 
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : نورا حمید سرخه در : 91/4/28 6:18 عصر

آنکه از فرط گنه ناله کند زار کجاست؟
آنکه زاغیار برد شکوه بر یار کجاست
باز ماه رمضان آمد و بر بام فلک
می زند بانگ منادی که گنه کار کجاست
سفره رنگین و خدا چشم به راه من و توست
تاکه معلوم شود طالب دیدار کجاست
بار عام است خدا را به ضیافت بشتاب
تا نگوئی که در رحمت دادار کجاست
مرغ شب نیمه شب دیده به ره می گوید
سوز دل ساز بود دیده بیدار کجاست
ماه رحمت بود ای ابر خطاپوش ببار
تا نگویند که آن وعده ایثار کجاست
حق به کان کرمش طرفه متاعی دارد
در و دیوار زند داد خریدار کجاست
آن خدائی که رحیم است و کریم است و غفور
گوید ای سوته دلان عاشق دلدار کجاست
من ژولیده به آوای جلی می گویم
آنکه با توبه ستاند سپر نار کجاست
ژولیده نیشابوری
این وبلاگم اجر معنویش را هدیه میکنم به روح حاج حمید سرخه برای روح ان مرحوم که جانباز هشت سال دفاع مقدس بوده یک صلوات بفرستید با تشکر 
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : نورا حمید سرخه در : 91/4/28 4:58 عصر
قال امیرالمومنین علیه السلام
الصیام اجتناب المحارم کما یمتنع الرجل من الطعام و الشراب.
امام على علیه السلام فرمود:
روزه پرهیز از حرامها است همچنانکه شخص از خوردنى و نوشیدنى پرهیز مىکند.
بحار ج 93 ص 249

قال الباقر علیه السلام
لا صیام لمن عصى الامام و لا صیام لعبد ابق حتى یرجع و لا صیام لامراة ناشزة حتى تتوب و لاصیام لولد عاق حتى یبر.
امام باقر علیه السلام فرمود:
روزه این افراد کامل نیست:
1 - کسى که امام (رهبر) را نافرمانى کند
2 - بنده فرارى تا زمانى که برگردد.
3 - زنى که اطاعتشوهر نکرده تا اینکه توبه کند.
4 - فرزندى که نافرمان شده تا اینکه فرمانبردار شود.
بحار الانوار ج 93، ص 295.


این وبلاگم اجر معنویش را هدیه میکنم به روح حاج حمید سرخه برای روح ان مرحوم که جانباز هشت سال دفاع مقدس بوده یک صلوات بفرستید با تشکر 
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : نورا حمید سرخه در : 91/4/28 12:45 صبح

ماه رمضان ماه خداوند، ماه نزول قرآن و از شریفترین ماههای سال است. در این ماه درهای آسمان و بهشت گشوده و درهای جهنم بسته میشود، و عبادت در یکی از شبهای آن ( شب قدر ) بهتر از عبادت هزار ماه است.
رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم در خطبه شعبانیه خود درباره فضیلت و عظمت ماه رمضان فرموده است: «ای بندگان خدا! ماه خدا با برکت و رحمت و آمرزش به سوی شما روی آورده است؛ ماهی که نزد خداوند بهترین ماهها است؛ روزهایش بهترین روزها، شبهایش بهترین شبها و ساعاتش بهترین ساعات است.
بر مهمانی خداوند فرا خوانده شدید و از جمله اهل کرامت قرار گرفتید. در این ماه، نفسهای شما تسبیح، خواب شما عبادت، عملهایتان مقبول و دعاهایتان مستجاب است.
پس با نیتای درست و دلی پاکیزه، پروردگارتان را بخوانید تا شما را برای روزه داشتن و تلاوت قرآن توفیق دهد. بدبخت کسی است که از آمرزش خدا در این ماه عظیم محروم گردد. با گرسنگی و تشنگی در این ماه، به یاد گرسنگی و تشنگی قیامت باشید.»
آن گاه پیامبر اکرم وظیفه روزهداران را برشمرد و از صدقه بر فقیران، احترام به سالخوردگان، ترحم به کودکان، صله ارحام، حفظ زبان و چشم و گوش از حرام، مهربانی به یتیمان و نیز عبادت و سجده های طولانی، نماز، توبه، صلوات، تلاوت قرآن و فضیلت اطعام در این ماه سخن گفت.
این وبلاگم اجر معنویش را هدیه میکنم به روح حاج حمید سرخه برای روح ان مرحوم که جانباز هشت سال دفاع مقدس بوده یک صلوات بفرستید با تشکر 
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : نورا حمید سرخه در : 91/4/27 10:17 عصر
یکی از اساتیدمون میگفت:
"یه استاد داشتیم هر سری میومد سر کلاس به دختر خانمها تیکه میانداخت.
یه روز دخترا تصمیم گرفتند با اولین تیکه ای که انداخت از کلاس برن بیرون....
قضیه به گوش استاد رسید
(میدونید که، توسط عده ای از آقا پسرهای جان بر کف!!!!!)،
جلسه بعد استاد کمی دیر اومد سر کلاس و برای توجیه دیر آمدنش گفت
: ازخیابان انقلاب داشتم میومدم، دیدم یه صف طولانی از دخترا تشکیل شده،
رفتم جلو پرسیدم، گفتند با کارت دانشجویی شوهر میدن!
دخترا پا شدند که برن بیرون، استاد گفت: کجا میرید،
وقتش تموم شد، تا ساعت 10 بود! تمام کلاس رفت رو هوا !!
کلمات کلیدی :