سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از پرسیدن درباره نادانسته ها کوتاهی مکن؛ هرچند به دانش نامور شده باشی . [امام سجاد علیه السلام]

به چاه افکندن و به چاه افتادن

ارسال‌کننده : نورا حمید سرخه در : 91/6/2 1:2 عصر

به چاه افکندن و به چاه افتادن


در روزنامه اى دیدم نوشته بود: شخصى از طهران قصد کرد که با عیالش به اصفهان برود و لکن چون شخصى ثروتمند با غیورتى بود، از براى آنکه مبادا چشم نامحرمى به عیالش بیفتد، ماشین سوارى به تنهایى کرایه کرد و از طهران به طرف اصفهان حرکت نمود.
راننده ماشین فکر کرد که : این مرد و زن از ثروتمندان مهم طهران مى باشند و فعلا اختیار آنها در دست من است . بهتر آن که ماشین را در یکى از این دره هاى کوه ببرم و چون نصف شب است و کسى نیست ، آنها را برهنه کنم و جان خود را از این گرفتارى شوفرى و دربدرى بیابانها نجات دهم .
پس  از تصمیم به عمل ، ماشین را در دره کوهى برد و کاردى که داشت به روى بیچارگان برآمد. و هر چه آنها الحاح مى کردند، به دل سنگ آن مرد اثر نمى کرد. لکن در آخر به آنها گفت : چاهى در این نزدیکى هست ، که از آن به گوسفندان آب مى دهند. یا بیایید خود را به فوریت میان آن چاه بیفکنید، تا اگر در میان آن چاه هلاک شدید که فبهاو اگر هلاک نگشتید تا مى آید کسى شما را از چاه بیرون آورد، من خود را به اصفهان برسانم و نمرده ماشین خود را عوض کنم که مبتلا نگردم .
آنها چون از براى خویش چاره اى ندیدند، خود را در میان آن چاه افکندند و اتفاقا آب آن چاه تا بالاى زانوى آنها بیش نبود و آن بیچارگان تا فردا قبل از ظهر با آن حال در میان آب زندگى مى کردند.
و آن شوفر چون به نزدیکى اصفهان رسیده بود، به فوریت خود را به اصفهان رسانید و فردا صبح زود مراجعه کرد از براى آنکه نمره ماشین خود را عوض کند. دید معطلى و حق و حساب زیاد بر مى دارد؛ خود را ملامت کرد که چرا آنها را نکشتم تا اینکه به این گرفتارى متبلا گردیدم . بعد در پیش ‍ خود گفت : باز بهتر آن است که زود خود را در بالاى چاه برسانم و اگر هلاک نشده اند، آنها را بکشم تا اینکه فکرم آسوده گردد و اذا سه نفر مسافر طهران که حاضر بود سوار کرد و به عجله برگشت . و به مسافرین گفت : آب ماشین تمام شده ؛ در این نزدیکى چاهى است که مى روم آب بیاورم . و به عجله به طرف چاه روان گشت .
چون در بالاى چاه رسید، سرفه اى کرد تا معلم کند آنها مرده اند یا زنده اند. بیچارگان - چون صداى سرفه شنیدند - با صداى ضعیفى گفتند: کیستى اى بنده خدا؟ به فریاد ما برس و ما را از گرفتارى آب و گل نجات بده .
آن مرد سر خود را پیچید، و در بالاى چاه آمد و گفت : در مقابل میله چاه بیایید تا اینکه طناب پایین کنم . و شما را بالا آورم .
بیچاره گان در مقابل میله چاه آمدند. آن شخص سنگ بزرگى را به نظر گرفت که بلند کند و بر سر آن بیچارگان بزند و آنها را برین وسیله هلاک نماید. چون دست در زیر سنگ برد که بلند کند، ناگاه مارى بر دست او زد که صداى ناله اش بلند شد. مسافرین چون صداى فریاد او شنیدند، به طرف او دویدند. دیدند در خاک مى غلطد و دیگر زبان ندارد که حرفى بزند و لکن به کنایه حالى کرد که مرا مار زده (است ). و طولى نکشید که جان داد و به عقوبت کردار خویش مبتلا گردید.
مسافرین در گرد جسد او متحیر ایستاده بودند و در صدد بر آمدند که جسد او را در کنار راه آورند و مراجعت نمایند.
ناگاه صداى ناله بیچارگان از میان چاه به گوش آنها رسید. چون بر سر چاه آمدند نمانده بود، آنها را از میان آب و گل بیرون کشیدند. و چون نیم رمقى بیش در آنها نمانده بود، آنها را در کنار آفتاب خوابانیدند و به هر وسیله بود آب نیم گرم و نباتى به دهان آنها ریختند تا اینکه جانى تازه در کالبد آنها دمیده شد و به حال آمدند.
مسافرین داستان خود را از براى آنها تذکر دادند و آنها هم قضیه خود را از اول تا آخر براى اینها تذکر دادند و آمدند که جسد شوفر را بردارند و به جاده برسانند. ناگاه آن دو بیچاره گفتند: به خدا قسم همین مرد ما را در میان چاه افکند و دست در جیب شلوار او نمودند؛ دیدند بعضى از جواهرات و اسکناسهاى آنها در جیب اوست .
مسافرین گفتند: سزاى چنین شخص جانى آن است که او را میان چاهى که شما را افکنده بیندازیم و برویم . او را کشان کشان آوردند و در میان آن چاه افکنده مراجعت نمودند و (بدینسان ) صدق حدیثى که نقل شد ظاهر گردید.




کلمات کلیدی :