آه مظلوم
حاکمی هیزم نیازمندان و فقیران رابه قیمت اندک یا به زورمی خرید و به قیمت
دل خواه به ثرتمندان می فروخت. روزی عارفی اورا دید. پیش او رفت و گفت:
« تومثل ماری هستی که هیچ کس از نیش تو در امان نیست یا مثل جغدی
که هر جا می نشینی، ویران می کنی. هر چند زورت به ما می رسد
ولی با خداوند دانا که به همه ی اسرار آگاهی دارد، چه می کنی؟
ولی این را بدان که اگر آه مظلومان دامن تو را بگیرد، نابود خواهی شد،
پس دست از ستمگری بردار».
حاکم که تحمل شنیدن سخن حق او را نداشت، عصبانی شد و به
نصیحت او توجه نکرد. از قضا شبی، کمی از آتش آشپزخانه در انبار
هیزم افتاد و همه ی ثروت و دارایی اش سوخت. حاکم بیچاره به هر طرف که
نگاه می کرد، دود بود و آتش.
اتفاقاً عارف در حال گذر بود که دید، حاکم به یکی از دوستانش می گوید،
نمی دانم این آتش ازکجا در انبار هیزم افتاده است؟ اوگفت:«از آه دل فقیران».
کلمات کلیدی :