امام زمان (عج)
آن حضرت نزدیک طلوع فجر، روز جمعه، نیمه ماه شعبان، سال 254 هجری قمری " 2 " در شهر سامراء به طور مخفی و پنهان از دید عموم، پا به عرصه وجود نهاد.
نام: م ح م م د " 3 " صلوات اللّه و سلامه علیه؛ و عجّل اللّه تعالی فی فرجه الشّریف. " 4 "
کنیه: ابوالقاسم، ابوجعفر و....
لقب: بیش از نهصد لقب برای حضرتش ذکر کرده اند که در کتب مختلف موجود می باشد از آن جمله: مهدی، حجّت، منتقِم، بقیة اللّه الا عظم، قائم آل محمّد، صاحب الزّمان و....
پدر: امام حسن عسکری صلوات اللّه و سلامه علیه.
مادر: به نام های نرجس، ملیکه، ریحانه، صیقل و سوسن معروف است.
نقش انگشتر: «أنَا حُجَّةُ اللّهِ وَ خاصَّتُهُ».
دربان: چهار نفر به نام های عثمان بن سعید، محمّد بن عثمان، حسین بن روح، علیّ بن محمّد سمری، در غیبت صغری وکالت و وساطت حضرت را بر عهده داشته اند.
جریان ولادت آن حضرت، همانند حضرت موسی کلیم علیه السلام در کنار کاخ طاغوت زمان، مخفی و پنهان از دید جاسوس ها و عموم مردم انجام گرفت.
حضرت دارای دو غیبت بوده است: یکی غیبت صغری - که حدود هفتاد و پنج سال به طول انجامید - و دیگری غیبت کبری می باشد - که تقریبا از سال 330 هجری قمری شروع شد. . در مدت 5 یا 4 سال آغاز عمر حضرت مهدی که پدر بزرگوارش حیات داشت ، شیعیان خاص به حضور حضرت مهدی ( ع) می رسیدند از جمله چهل تن به محضر امام یازدهم رسیدند و از امام خواستند تا حجت و امام بعد از خود را به آنها بنمایاند تا او را بشناسند ، و امام چنان کرد آنان پسری را دیدند که بیرون آمد ، همچون پاره ماه ، شبیه به پدر خویش . امام عسکری فرمود : " پس از من ، این پسر امام شماست ، و خلیفه من است در میان شما ، امراو را اطاعت کنید ، از گرد رهبری او پراکنده نگردید ، که هلاک می شوید و دینتان تباه می گردد .
صورت و شمایل حضرت
چهره و شمایل حضرت مهدی ( ع ) را راویان حدیث شیعی و سنی چنین نوشته اند چهره اش گندمگون ، ابروانی هلالی و کشیده ، چشمانش سیاه و درشت و جذاب ، شانه اش پهن ، دندانهایش براق و گشاد ، بینی اش کشیده و زیبا، پیشانی اش بلند و تابنده . استخوان بندی اش استوار و صخره سان ، دستان و انگشتهایش درشت .گونه هایش کم گوشت و اندکی متمایل به زردی - که از بیداری شب عارض شده -بر گونه راستش خالی مشکین . عضلاتش پیچیده و محکم ، موی سرش بر لاله گوش ریخته ، اندامش متناسب و زیبا ، هیاتش خوش منظر و رباینده ، رخساره اش در هاله ای از شرم بزرگوارانه و شکوهمند غرق . قیافه اش از حشمت و شکوه رهبری سرشار .نگاهش دگرگون کننده ، خروشش دریاسان ، و فریادش همه گیر " .حضرت مهدی صاحب علم و حکمت بسیار است و دارنده ذخایر پیامبران است .
بردن امام زمان علیه السلام به آسمان توسط روح القدس
در روایت امده است ، حکیمه خاتون می گوید: بعد از تولد حضرت صاحب الزمانعلیه السلام امام حسن عسکری(ع) فرمود: (( فرزندم را نزد من بیاور.))
پس من آن حضرت را بر داشتم و نزد امام حسن عسکری علیه السلام بردم ، چون در مقابل پدر بزرگوارش رسید در حالی که در دستان من قرار داشت بر پدر بزرگوارش سلام کرد. سپس امام حسن عسکری علیه السلام اورا از دست من گرفت و در آن حال، پرندگانی، (ملائکه) بالهای خود را بر سر ان حضرت گسترانیدند.
امام حسن عسکری به یکی از ان پرندگان فرمود (( او را بردار و محافظت کن و در هر چهل روز او را بسوی ما باز گردان.))
پس ان پرنده، حضرت را برداشت و بسوی اسمان پرواز کرد و پرندگان دیگر، بدنبال او پرواز کردند. امام حسن عسکری عیله السلام فرمود: (( ترا سپردم به ان کسی که مادر موسی، فرزندش را به او سپرد.))
در این هنگام نرجس خاتون شروع به گریه کردن نمود. امام حسن عسکری علیه السلام فرمود: (( گریه نکن ! او از غیر تو شیر نخواهد خورد و بزودی بسویت باز خواهد گشت چنانچه موسی علیه السلام بسوی مادر خود برگشت، و این است قول خداوند که فرمود: (( پس موسی را به مادرش برگرداندیم تا دیده مادرش به او روشن شود و اندوهگین نشود.))
من پرسیدم : (( این پرنده چه بود؟!))
حضرت فرمود: (( او روح القدس بود.))
حکایت شنیدنی
یکی از خدام حضرت رضا علیه السلام گوید :
برای کشیدن دندان نزد دکتر رفتم . دکتر گفت : غده ای هم کنار زبان شما است که باید جراحی شود . من موافقت نمودم . اما پس از عمل جراحی لال شدم و قدرت حرف زدن را از دست دادم .
ناگزیر همه چیز را روی کاغذ می نوشتم و به این وسیله با دیگران ارتباط برقرار می کردم . هر چه به پزشک مراجعه نمودم درمان نپذیرفت و فائده ای نبخشید . دکترها می گفتند : رگ گویایی شما صدمه دیده است .
ناراحتی و بیماری به من فشار آورد . ناچار برای معالجه عازم تهران شدم . در تهران روزی خدمت آقای علوی رسیدم . ایشان فرمودند : راهنمائی من به تو این است که چهل شب چهارشنبه به مسجد جمکران بروی ، اگر شفائی هست آنجا است .
تصمیم جدی گرفتم . هر هفته از مشهد بلیط هواپیما تهیه می کردم ، شب های سه شنبه تهران می آمدم و شب چهارشنبه مسجد جمکران مشرف می شدم .
در هفته سی و هشتم ، بعد از نماز به سجده رفتم و صلوات می فرستادم که ناگهان حالت خاصی به من دست داد . دیدم همه جا نور باران شد و آقائی وارد شدند . مردم هم پشت سر ایشان بودند و می گفتند : حضرت حجة بن الحسن علیه السلام می باشند .
من با ناراحتی در گوشه ای ایستادم و با خود اندیشیدم که نمی توانم به آقا سلام کنم . حضرت نزدیک من آمدند و فرمودند : سلام کن .
من به زبانم اشاره کردم تا اظهار بدارم لال هستم والا بی ادب نمی باشم که سلام نکنم .
حضرت بار دوم فرمودند : سلام کن .
بلافاصله زبانم باز شد و سلام کردم .
در این هنگام به حال عادی برگشتم و متوجه شدم در سجده و مشغول صلوات فرستادن هستم .
هنوز چند قدمی با مسجد فاصله داشتم که دیدم جنازه ای را می برند . وضع تابوت و چند نفری که اطرافش بودند نشان می داد میت از افراد سرشناس نیست بلکه از طبقه ی پایین و اشخاص گمنام است چون در نهایت سادگی همراه چند تن از باربرها و کشیک چی های بازار تشییع می شد .
کشیک چی به معنای مراقب و نگهبان است ، در سابق کسانی را که به کار حفاظت از خانه ها و مراقبت از بازار و مغازه های شهر مشغول بودند کشیک چی می گفتند .
آنچه حیرتم را برانگیخت این بود که دیدم یکی از تجار معروف اصفهان با حال پریشان و چشم گریان پشت سر تابوت می رود و مثل شخصی که عزیزش را از دست داده منقلب است و اشک می ریزد.
من او را می شناختم ، مردی بزرگوار و مورد اعتماد و از چهره های مؤمن و مشهور بازار بود .
وقتی او را با حال افسرده و چشمان اشکبار در پی جنازه دیدم سخت متحیر شدم و با خود گفتم اگر این میت از بستگان نزدیک او است که چنین بی تابانه در مرگش زار می زند و اشک تأثر می افشاند ، چرا جنازه را بدون اعلام قبلی این طور بی اهمیت حرکت داده اند و بازاریان و سایر آشنایان نیامده اند ؟ ! و اگر میت با این بازرگان عالی مقام بستگی ندارد چرا در عزای او چنین سر از پا نشناخته و ماتم زده سرشک غم می بارد ؟ !
در این فکر بودم و تعجب زده می نگریستم که آن تاجر چشمش به من افتاد . وقتی مرا دید جلو آمد و با صدای شکسته و آهنگ حزینی گفت : آقا به تشییع جنازه ی اولیای حق نمی آیید ؟
سخن او چنان در قلبم تأثیر گذاشت که از مسجد رفتن و نماز جماعت منصرف گشتم و گویی بی اختیار به طرف جنازه کشیده شدم .
من با آن بازرگان محترم در تشییع جنازه شرکت کردم و همراه باربرها و کشیک چی هایی که تابوت را بر دوش داشتند به سمت غسالخانه حرکت نمودم .
در آن روزگار غسالخانه ی مهم اصفهان در محلی به نام سرچشمه ی پاقلعه قرار داشت که اموات را برای غسل و کفن به آنجا می بردند .
هنگامی که به غسالخانه رسیدیم من در گوشه ای نشستم و به فکر فرو رفتم .
خیلی خسته شده بودم ، راه درازی را پیاده در پی جنازه پیموده بودم ، در آن حال به سرزنش خود پرداختم و در دل به خویشتن نهیب زدم که : چرا بدون جهت ، نماز اول وقت با جماعت را در مسجد از دست دادی ؟ ! چرا این همه رنج و زحمت بر خود روا داشتی ؟ ! چرا به خاطر یک جمله که آن تاجر افسرده دل گفت چنین بیهوده راه افتادی و دنبال تابوت دویدی و خویش را به مشقت و سختی افکندی ؟ !
در این اندیشه بودم که آن بازرگان نزد من آمد و کنارم نشست و گفت: از من نپرسیدید که این جنازه ی کیست؟
شتاب زده پرسیدم: این میت کیست و شما او را از کجا می شناسید ؟
گفت : داستان او داستان عجیبی است و آشنایی من با وی قصه ی شنیدنی و بهت انگیزی دارد.
من که سخت در شگفت بودم و خیلی میل داشتم ماجرای او را بدانم مشتاقانه پرسیدم قضیه چیست ؟
گفت : می دانید که امسال برای حج و زیارت بیت الله عازم مکه شده بودم .
جواب دادم : آری .
گفت : آشنایی من با او از همین سفر پیدا شد و عظمت مقام او را که به ظاهر یک فرد عادی و از کشیک چی های شهر است در راه مکه دانستم .
سپس ماجرای آن مرد و آشنایی خود را با وی چنین شرح داد :
قافله به قصد حج از اصفهان حرکت کرد . ابتدا وارد عراق شدیم تا پس از زیارت امام حسین علیه السلام و سایر مشاهد مشرفه رهسپار حجاز شویم .
هنوز مسافتی تا کربلا مانده بود که تمام پولها و وسایل سفر و اشیای مورد نیازم مورد دستبرد واقع شد و مفقود گردید . هر چه جستجو کردم اثری از آنها نیافتم . وقتی وارد کربلا شدم در موقعیت دشواری قرار گرفتم . از یک سو شوق مکه در دل داشتم و به آرزوی دیدار کعبه و حج آمده بودم ، از سوی دیگر ادامه ی سفر و انجام مناسک حج برایم امکان نداشت چون همه ی توشه ی راه و اثاث مورد نیازم به سرقت رفته بود، در کربلا هم کسی را نمی شناختم تا از او پولی قرض کنم .
خیلی متأثر شدم ، در نهایت اندوه و افسردگی از اینکه تا این جا آمده ام اما ادامه ی سفر و زیارت بیت الله برایم میسر نیست در اندیشه نشستم ، سخت مضطرب بودم و نمی دانستم چه کنم و برای حل این مشکل به کجا پناه ببرم .
از کربلا به نجف رفتیم . شبی تنها به قصد کوفه از نجف خارج شدم تا مسجد کوفه را زیارت کنم .
تاریکی شب همه جا را پوشانده بود، من تنها و غم زده راهی بیابان شدم و همچنان در اندیشه ی سرنوشت خویش بودم و پریشان حال و افسرده دل سر به زیر و نگران گام برمی داشتم که دیدم سواری در کمال شکوه و بزرگی در برابرم پیدا شد. ناگهان همه جا روشن گردید ، گویی زمین نورباران شده بود، وقتی جمال دل آرا و چهره ی پرفروغش را نگریستم اوصاف و نشانه هایی را که برای امام زمان علیه السلام بیان شده در آن بزرگوار مشاهده نمودم .
آنگاه نزدیک من ایستادند و فرمودند : چرا این طور افسرده حالی ؟
عرض کردم : مسافرم ، خسته ی راهم .
فرمودند: اگر سببی غیر از این دارد بگو .
چون دیدم آن بزرگوار اصرار دارند که سرگذشتم را شرح دهم ماجرای خود را بیان کردم و سبب کردم و سبب ناراحتی و تأثرم را عرضه داشتم .
در این هنگام شخصی را به نام هالو صدا زدند . بی درنگ مردی نمد پوش در لباس کشیک چی ها پیدا شد . من یادم آمد در بازار اصفهان نیز یکی از کشیک چی ها که اطراف حجره ام رفت و آمد داشت اسمش هالو بود. وقتی آن شخص جلو آمد و به دقت در وی نگریستم متوجه شدم همان هالوی اصفهان خودمان است که مدت ها است او را می شناسم . (1)
حضرت رو به او نموده و فرمودند : اسباب سرقت شده اش را به او برسان و او را به مکه ببر و بازگردان .
آقا این جمله را فرمودند و رفتند . سپس هالو با من قرار گذاشت که ساعت معینی از شب در محل خاصی حاضر شوم تا وسایل گمشده ام را تحویلم دهد.
در وقت مقرر به وعده گاه آمدم ، او نیز حاضر شد و اسباب و کیسه ی پولها را که به سرقت رفته بود به دستم داد و گفت : درست ببین ، قفل آن را باز کن و آنچه را داشتی به دقت بنگر تا بدانی صحیح و سالم تحویل گرفته ای .
من به بررسی وسایل و شمارش پولها پرداختم ، همه ی آنها سالم و درست بود و هیچ کم و کاستی نداشت . آنگاه زمان و مکان دیگری را تعیین کرد و گفت : اکنون برو و این اثاث را به کسی بسپار و موقع مقرر به میعادگاه بیا تا تو را به مکه برسانم .
زمان وعده فرا رسید ، من در محل حاضر شدم . وی نیز آمد و گفت : پشت سرم حرکت کن . او به راه افتاد و من در پی اش قدم برداشتم ، اما هنوز بیش از چند گام نرفته بودم که ناگاه خود را در مکه یافتم .
در مکه از من جدا شد و هنگام خداحافظی مکانی را تعیین نمود و گفت : بعد از اعمال و مناسک حج به آن جا بیا تا تو را برگردانم اما اهل قافله و دوستانت را که دیدی پرده از این راز برندار و اسرارمان را فاش نساز ، فقط به آنها بگو همراه شخصی از راهی نزدیک تر آمدم .
بعد از مناسک حج در محلی که قرار گذاشته بودیم حاضر شدم، او نیز به سراغم آمد و به همان کیفیت سابق با طی الارض مرا به کربلا برگرداند. عجیب این است که گرچه موقع رفتن و برگشتن با من صحبت هایی داشت و به نرمی و ملایمت سخن می گفت ولی هرگاه خواستم بپرسم آیا شما همان هالوی اصفهان هستید یا نه ؟ عظمت و هیبتش مانع می شد و بیمی در دلم می افتاد که از طرح این پرسش عاجز می ماندم .
هنگامی که خواست از من جدا شود گفت : آیا بر تو حق دوستی و محبت دارم ؟
جواب دادم : بله ، شما درباره ی من نهایت لطف و مرحمت را نمودید .
گفت : از تو خواسته ای دارم که امیدوارم هر گاه وقتش رسید انجام دهی .
این جمله را گفت و با من وداع کرد و رفت .
روزها سپری شد و ایامی گذشت ، سفر ما با تمام خاطرات معجزنما و بهت انگیزش به پایان رسید و سرانجام وارد اصفهان شدیم .
پس از استراحت کوتاهی دید و بازدیدها شروع شد . نخستین روزی که به بازار رفتم نیز جمعی به دیدارم آمدند، ناگهان دیدم هالو ، همان شخص عالی مقام و صاحب کرامت وارد حجره شد اما همین که خواستم به احترامش برخیزم و به خاطر عظمتی که از او مشاهده کرده بودم اکرامش نمایم با اشاره ممانعت کرد و دستور داد چیزی اظهار نکنم و کسی را از سرش آگاه نسازم . بعد هم یکسره به قهوه خانه رفت و در ردیف دیگران نشست و مانند سایر کشیک چی ها قلیانی کشید و چای خورد .
وقتی خواست برود نزد من آمد و آهسته زیر گوشم گفت : فلان روز دو ساعت قبل از ظهر مرگم فرا می رسد و از دنیا خواهم رفت، تو در همان ساعت بیا و کفن و دفنم را به عهده بگیر . ضمنا داخل صندوقی که در منزل دارم هشت تومان پول همراه کفنم هست ، کفن را بردار و آن هشت تومان را برای غسل و دفنم خرج کن .
این سخن را گفت و رفت . من شگفت زده بر جای ماندم و تأثری آمیخته با حیرت در جانم فرو ریخت .
روزی را که تعیین کرده و از مرگش خبر داده بود همین امروز است . دو ساعت به ظهر مانده در بازار به محل مقرر رفتم و دیدم جان به جان آفرین تسلیم کرده و از دنیا رفته است . چند تا از کشیک چی ها اطرافش جمع شده بودند . به خانه اش رفتم و صندوقی را که نشانی داده بود گشودم ، دیدم کفنی با هشت تومان پول در آن نهاده شده آنها را برداشتم و همان گونه که وصیت کرده بود به انجام کارهایش پرداختم . اکنون هم جنازه اش را تشییع کردم و برای دفنش مهیا شده ام . حال به نظر شما چنین شخصیتی از اولیاء الله نیست ؟ ! آیا مرگ او اندوه و تأثر ندارد و نباید در عزایش اشک ماتم ریخت و سرشک حسرت بارید ؟ !
در این قضیه که مرحوم شیخ علی اکبر نهاوندی از عالم نامی مرحوم آقاجمال الدین اصفهانی نقل کرده و در کتاب عبقری الحسان ثبت نموده نکات مهم و ارزشمندی وجود دارد که هر یک درسی روشنگر و پیامی بیدارگر و مشعلی فروزان فرا راه زندگی انسان ها است .
چند نکته به اختصار خاطر نشان می گردد .
این وبلاگم اجر معنویش را هدیه میکنم به روح حاج حمید سرخه برای روح ان مرحوم که جانباز هشت سال دفاع مقدس بوده یک صلوات بفرستید با تشکر 
کلمات کلیدی :