سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش، پرده ای جلوگیر از آفتها است . [امام علی علیه السلام]

امام زمان (عج)

ارسال‌کننده : نورا حمید سرخه در : 91/3/22 7:27 عصر

کلمة الله الرحمن الرحیم متحرکة


آن حضرت نزدیک طلوع فجر، روز جمعه، نیمه ماه شعبان، سال 254 هجری قمری " 2 " در شهر سامراء به طور مخفی و پنهان از دید عموم، پا به عرصه وجود نهاد.
نام: م ح م م د " 3 " صلوات اللّه و سلامه علیه؛ و عجّل اللّه تعالی فی فرجه الشّریف. " 4 "
کنیه: ابوالقاسم، ابوجعفر و....
لقب: بیش از نهصد لقب برای حضرتش ذکر کرده اند که در کتب مختلف موجود می باشد از آن جمله: مهدی، حجّت، منتقِم، بقیة اللّه الا عظم، قائم آل محمّد، صاحب الزّمان و....
پدر: امام حسن عسکری صلوات اللّه و سلامه علیه.
مادر: به نام های نرجس، ملیکه، ریحانه، صیقل و سوسن معروف است.
نقش انگشتر: «أنَا حُجَّةُ اللّهِ وَ خاصَّتُهُ».
دربان: چهار نفر به نام های عثمان بن سعید، محمّد بن عثمان، حسین بن روح، علیّ بن محمّد سمری، در غیبت صغری وکالت و وساطت حضرت را بر عهده داشته اند.
جریان ولادت آن حضرت، همانند حضرت موسی کلیم علیه السلام در کنار کاخ طاغوت زمان، مخفی و پنهان از دید جاسوس ها و عموم مردم انجام گرفت.
حضرت دارای دو غیبت بوده است: یکی غیبت صغری - که حدود هفتاد و پنج سال به طول انجامید - و دیگری غیبت کبری می باشد - که تقریبا از سال 330 هجری قمری شروع شد. . در مدت 5 یا 4 سال آغاز عمر حضرت مهدی  که پدر بزرگوارش حیات داشت ، شیعیان خاص به حضور حضرت مهدی ( ع) می رسیدند   از جمله چهل تن به محضر امام یازدهم رسیدند و از امام خواستند تا حجت و امام بعد از خود را به آنها بنمایاند تا او را بشناسند ، و امام چنان کرد   آنان پسری را دیدند که بیرون آمد ، همچون پاره ماه ، شبیه به پدر خویش . امام عسکری فرمود : " پس از من ، این پسر امام شماست ، و خلیفه من است در میان شما ، امراو را اطاعت کنید ، از گرد رهبری او پراکنده نگردید ، که هلاک می شوید و دینتان تباه می گردد .

 

 

 


صورت و شمایل حضرت
چهره و شمایل حضرت مهدی ( ع ) را راویان حدیث شیعی و سنی چنین نوشته اند چهره اش گندمگون ، ابروانی هلالی و کشیده ، چشمانش سیاه و درشت و جذاب ، شانه اش پهن ، دندانهایش براق و گشاد ، بینی اش کشیده و زیبا، پیشانی اش بلند و تابنده . استخوان بندی اش استوار و صخره سان ، دستان و انگشتهایش درشت .گونه هایش کم گوشت و اندکی متمایل به زردی  - که از بیداری شب عارض شده -بر گونه راستش خالی مشکین . عضلاتش پیچیده و محکم ، موی سرش بر لاله گوش ریخته ، اندامش متناسب و زیبا ، هیاتش خوش منظر و رباینده ، رخساره اش در هاله ای از شرم بزرگوارانه و شکوهمند غرق . قیافه اش از حشمت و شکوه رهبری سرشار .نگاهش دگرگون کننده ، خروشش دریاسان ، و فریادش همه گیر " .حضرت مهدی صاحب علم و حکمت بسیار است و دارنده ذخایر پیامبران است .

بردن امام زمان علیه السلام به آسمان توسط روح القدس

در روایت امده است ، حکیمه خاتون می گوید: بعد از تولد حضرت صاحب الزمانعلیه السلام امام حسن عسکری(ع) فرمود: (( فرزندم را نزد من بیاور.))

پس من آن حضرت را بر داشتم و نزد امام حسن عسکری علیه السلام بردم ، چون در مقابل پدر بزرگوارش رسید در حالی که در دستان من قرار داشت بر پدر بزرگوارش سلام کرد. سپس امام حسن عسکری علیه السلام اورا از دست من گرفت و در آن حال، پرندگانی، (ملائکه) بالهای خود را بر سر ان حضرت گسترانیدند.

امام حسن عسکری به یکی از ان پرندگان فرمود (( او را بردار و محافظت کن و در هر چهل روز او را بسوی ما باز گردان.))

پس ان پرنده، حضرت را برداشت و بسوی اسمان پرواز کرد و پرندگان دیگر، بدنبال او پرواز کردند. امام حسن عسکری عیله السلام  فرمود: (( ترا سپردم به ان کسی که مادر موسی، فرزندش را به او سپرد.))

در این هنگام نرجس خاتون شروع به گریه کردن نمود. امام حسن عسکری علیه السلام فرمود: (( گریه نکن ! او از غیر تو شیر نخواهد خورد و بزودی بسویت باز خواهد گشت چنانچه موسی علیه السلام بسوی مادر خود برگشت، و این است قول خداوند که فرمود: (( پس موسی را به مادرش برگرداندیم تا دیده مادرش به او روشن شود و اندوهگین نشود.))

من پرسیدم : (( این پرنده چه بود؟!))

حضرت فرمود: (( او روح القدس بود.))

[تصویر: 59297098572075462833.jpg]
حکایت شنیدنی

یکی از خدام حضرت رضا علیه السلام گوید :
برای کشیدن دندان نزد دکتر رفتم . دکتر گفت : غده ای هم کنار زبان شما است که باید جراحی شود . من موافقت نمودم . اما پس از عمل جراحی لال شدم و قدرت حرف زدن را از دست دادم .
ناگزیر همه چیز را روی کاغذ می نوشتم و به این وسیله با دیگران ارتباط برقرار می کردم . هر چه به پزشک مراجعه نمودم درمان نپذیرفت و فائده ای نبخشید . دکترها می گفتند : رگ گویایی شما صدمه دیده است .
ناراحتی و بیماری به من فشار آورد . ناچار برای معالجه عازم تهران شدم . در تهران روزی خدمت آقای علوی رسیدم . ایشان فرمودند : راهنمائی من به تو این است که چهل شب چهارشنبه به مسجد جمکران بروی ، اگر شفائی هست آنجا است .
تصمیم جدی گرفتم . هر هفته از مشهد بلیط هواپیما تهیه می کردم ، شب های سه شنبه تهران می آمدم و شب چهارشنبه مسجد جمکران مشرف می شدم .
در هفته سی و هشتم ، بعد از نماز به سجده رفتم و صلوات می فرستادم که ناگهان حالت خاصی به من دست داد . دیدم همه جا نور باران شد و آقائی وارد شدند . مردم هم پشت سر ایشان بودند و می گفتند : حضرت حجة بن الحسن علیه السلام می باشند .
من با ناراحتی در گوشه ای ایستادم و با خود اندیشیدم که نمی توانم به آقا سلام کنم . حضرت نزدیک من آمدند و فرمودند : سلام کن .
من به زبانم اشاره کردم تا اظهار بدارم لال هستم والا بی ادب نمی باشم که سلام نکنم .
حضرت بار دوم فرمودند : سلام کن .
بلافاصله زبانم باز شد و سلام کردم .
در این هنگام به حال عادی برگشتم و متوجه شدم در سجده و مشغول صلوات فرستادن هستم .

هنوز چند قدمی با مسجد فاصله داشتم که دیدم جنازه ای را می برند . وضع تابوت و چند نفری که اطرافش بودند نشان می داد میت از افراد سرشناس نیست بلکه از طبقه ی پایین و اشخاص گمنام است چون در نهایت سادگی همراه چند تن از باربرها و کشیک چی های بازار تشییع می شد .

کشیک چی به معنای مراقب و نگهبان است ، در سابق کسانی را که به کار حفاظت از خانه ها و مراقبت از بازار و مغازه های شهر مشغول بودند کشیک چی می گفتند .
آنچه حیرتم را برانگیخت این بود که دیدم یکی از تجار معروف اصفهان با حال پریشان و چشم گریان پشت سر تابوت می رود و مثل شخصی که عزیزش را از دست داده منقلب است و اشک می ریزد.
من او را می شناختم ، مردی بزرگوار و مورد اعتماد و از چهره های مؤمن و مشهور بازار بود .
وقتی او را با حال افسرده و چشمان اشکبار در پی جنازه دیدم سخت متحیر شدم و با خود گفتم اگر این میت از بستگان نزدیک او است که چنین بی تابانه در مرگش زار می زند و اشک تأثر می افشاند ، چرا جنازه را بدون اعلام قبلی این طور بی اهمیت حرکت داده اند و بازاریان و سایر آشنایان نیامده اند ؟ ! و اگر میت با این بازرگان عالی مقام بستگی ندارد چرا در عزای او چنین سر از پا نشناخته و ماتم زده سرشک غم می بارد ؟ !
در این فکر بودم و تعجب زده می نگریستم که آن تاجر چشمش به من افتاد . وقتی مرا دید جلو آمد و با صدای شکسته و آهنگ حزینی گفت : آقا به تشییع جنازه ی اولیای حق نمی آیید ؟
سخن او چنان در قلبم تأثیر گذاشت که از مسجد رفتن و نماز جماعت منصرف گشتم و گویی بی اختیار به طرف جنازه کشیده شدم .
من با آن بازرگان محترم در تشییع جنازه شرکت کردم و همراه باربرها و کشیک چی هایی که تابوت را بر دوش داشتند به سمت غسالخانه حرکت نمودم .
در آن روزگار غسالخانه ی مهم اصفهان در محلی به نام سرچشمه ی پاقلعه قرار داشت که اموات را برای غسل و کفن به آنجا می بردند .
هنگامی که به غسالخانه رسیدیم من در گوشه ای نشستم و به فکر فرو رفتم .
خیلی خسته شده بودم ، راه درازی را پیاده در پی جنازه پیموده بودم ، در آن حال به سرزنش خود پرداختم و در دل به خویشتن نهیب زدم که : چرا بدون جهت ، نماز اول وقت با جماعت را در مسجد از دست دادی ؟ ! چرا این همه رنج و زحمت بر خود روا داشتی ؟ ! چرا به خاطر یک جمله که آن تاجر افسرده دل گفت چنین بیهوده راه افتادی و دنبال تابوت دویدی و خویش را به مشقت و سختی افکندی ؟ !
در این اندیشه بودم که آن بازرگان نزد من آمد و کنارم نشست و گفت: از من نپرسیدید که این جنازه ی کیست؟
شتاب زده پرسیدم: این میت کیست و شما او را از کجا می شناسید ؟
گفت : داستان او داستان عجیبی است و آشنایی من با وی قصه ی شنیدنی و بهت انگیزی دارد.
من که سخت در شگفت بودم و خیلی میل داشتم ماجرای او را بدانم مشتاقانه پرسیدم قضیه چیست ؟
گفت : می دانید که امسال برای حج و زیارت بیت الله عازم مکه شده بودم .
جواب دادم : آری .
گفت : آشنایی من با او از همین سفر پیدا شد و عظمت مقام او را که به ظاهر یک فرد عادی و از کشیک چی های شهر است در راه مکه دانستم .
سپس ماجرای آن مرد و آشنایی خود را با وی چنین شرح داد :
قافله به قصد حج از اصفهان حرکت کرد . ابتدا وارد عراق شدیم تا پس از زیارت امام حسین علیه السلام و سایر مشاهد مشرفه رهسپار حجاز شویم .
هنوز مسافتی تا کربلا مانده بود که تمام پولها و وسایل سفر و اشیای مورد نیازم مورد دستبرد واقع شد و مفقود گردید . هر چه جستجو کردم اثری از آنها نیافتم . وقتی وارد کربلا شدم در موقعیت دشواری قرار گرفتم . از یک سو شوق مکه در دل داشتم و به آرزوی دیدار کعبه و حج آمده بودم ، از سوی دیگر ادامه ی سفر و انجام مناسک حج برایم امکان نداشت چون همه ی توشه ی راه و اثاث مورد نیازم به سرقت رفته بود، در کربلا هم کسی را نمی شناختم تا از او پولی قرض کنم .
خیلی متأثر شدم ، در نهایت اندوه و افسردگی از اینکه تا این جا آمده ام اما ادامه ی سفر و زیارت بیت الله برایم میسر نیست در اندیشه نشستم ، سخت مضطرب بودم و نمی دانستم چه کنم و برای حل این مشکل به کجا پناه ببرم .
از کربلا به نجف رفتیم . شبی تنها به قصد کوفه از نجف خارج شدم تا مسجد کوفه را زیارت کنم .
تاریکی شب همه جا را پوشانده بود، من تنها و غم زده راهی بیابان شدم و همچنان در اندیشه ی سرنوشت خویش بودم و پریشان حال و افسرده دل سر به زیر و نگران گام برمی داشتم که دیدم سواری در کمال شکوه و بزرگی در برابرم پیدا شد. ناگهان همه جا روشن گردید ، گویی زمین نورباران شده بود، وقتی جمال دل آرا و چهره ی پرفروغش را نگریستم اوصاف و نشانه هایی را که برای امام زمان علیه السلام بیان شده در آن بزرگوار مشاهده نمودم .
آنگاه نزدیک من ایستادند و فرمودند : چرا این طور افسرده حالی ؟
عرض کردم : مسافرم ، خسته ی راهم .
فرمودند: اگر سببی غیر از این دارد بگو .
چون دیدم آن بزرگوار اصرار دارند که سرگذشتم را شرح دهم ماجرای خود را بیان کردم و سبب کردم و سبب ناراحتی و تأثرم را عرضه داشتم .
در این هنگام شخصی را به نام هالو صدا زدند . بی درنگ مردی نمد پوش در لباس کشیک چی ها پیدا شد . من یادم آمد در بازار اصفهان نیز یکی از کشیک چی ها که اطراف حجره ام رفت و آمد داشت اسمش هالو بود. وقتی آن شخص جلو آمد و به دقت در وی نگریستم متوجه شدم همان هالوی اصفهان خودمان است که مدت ها است او را می شناسم . (1)
حضرت رو به او نموده و فرمودند : اسباب سرقت شده اش را به او برسان و او را به مکه ببر و بازگردان .
آقا این جمله را فرمودند و رفتند . سپس هالو با من قرار گذاشت که ساعت معینی از شب در محل خاصی حاضر شوم تا وسایل گمشده ام را تحویلم دهد.
در وقت مقرر به وعده گاه آمدم ، او نیز حاضر شد و اسباب و کیسه ی پولها را که به سرقت رفته بود به دستم داد و گفت : درست ببین ، قفل آن را باز کن و آنچه را داشتی به دقت بنگر تا بدانی صحیح و سالم تحویل گرفته ای .
من به بررسی وسایل و شمارش پولها پرداختم ، همه ی آنها سالم و درست بود و هیچ کم و کاستی نداشت . آنگاه زمان و مکان دیگری را تعیین کرد و گفت : اکنون برو و این اثاث را به کسی بسپار و موقع مقرر به میعادگاه بیا تا تو را به مکه برسانم .
زمان وعده فرا رسید ، من در محل حاضر شدم . وی نیز آمد و گفت : پشت سرم حرکت کن . او به راه افتاد و من در پی اش قدم برداشتم ، اما هنوز بیش از چند گام نرفته بودم که ناگاه خود را در مکه یافتم .
در مکه از من جدا شد و هنگام خداحافظی مکانی را تعیین نمود و گفت : بعد از اعمال و مناسک حج به آن جا بیا تا تو را برگردانم اما اهل قافله و دوستانت را که دیدی پرده از این راز برندار و اسرارمان را فاش نساز ، فقط به آنها بگو همراه شخصی از راهی نزدیک تر آمدم .
بعد از مناسک حج در محلی که قرار گذاشته بودیم حاضر شدم، او نیز به سراغم آمد و به همان کیفیت سابق با طی الارض مرا به کربلا برگرداند. عجیب این است که گرچه موقع رفتن و برگشتن با من صحبت هایی داشت و به نرمی و ملایمت سخن می گفت ولی هرگاه خواستم بپرسم آیا شما همان هالوی اصفهان هستید یا نه ؟ عظمت و هیبتش مانع می شد و بیمی در دلم می افتاد که از طرح این پرسش عاجز می ماندم .
هنگامی که خواست از من جدا شود گفت : آیا بر تو حق دوستی و محبت دارم ؟
جواب دادم : بله ، شما درباره ی من نهایت لطف و مرحمت را نمودید .
گفت : از تو خواسته ای دارم که امیدوارم هر گاه وقتش رسید انجام دهی .
این جمله را گفت و با من وداع کرد و رفت .
روزها سپری شد و ایامی گذشت ، سفر ما با تمام خاطرات معجزنما و بهت انگیزش به پایان رسید و سرانجام وارد اصفهان شدیم .
پس از استراحت کوتاهی دید و بازدیدها شروع شد . نخستین روزی که به بازار رفتم نیز جمعی به دیدارم آمدند، ناگهان دیدم هالو ، همان شخص عالی مقام و صاحب کرامت وارد حجره شد اما همین که خواستم به احترامش برخیزم و به خاطر عظمتی که از او مشاهده کرده بودم اکرامش نمایم با اشاره ممانعت کرد و دستور داد چیزی اظهار نکنم و کسی را از سرش آگاه نسازم . بعد هم یکسره به قهوه خانه رفت و در ردیف دیگران نشست و مانند سایر کشیک چی ها قلیانی کشید و چای خورد .
وقتی خواست برود نزد من آمد و آهسته زیر گوشم گفت : فلان روز دو ساعت قبل از ظهر مرگم فرا می رسد و از دنیا خواهم رفت، تو در همان ساعت بیا و کفن و دفنم را به عهده بگیر . ضمنا داخل صندوقی که در منزل دارم هشت تومان پول همراه کفنم هست ، کفن را بردار و آن هشت تومان را برای غسل و دفنم خرج کن .
این سخن را گفت و رفت . من شگفت زده بر جای ماندم و تأثری آمیخته با حیرت در جانم فرو ریخت .
روزی را که تعیین کرده و از مرگش خبر داده بود همین امروز است . دو ساعت به ظهر مانده در بازار به محل مقرر رفتم و دیدم جان به جان آفرین تسلیم کرده و از دنیا رفته است . چند تا از کشیک چی ها اطرافش جمع شده بودند . به خانه اش رفتم و صندوقی را که نشانی داده بود گشودم ، دیدم کفنی با هشت تومان پول در آن نهاده شده آنها را برداشتم و همان گونه که وصیت کرده بود به انجام کارهایش پرداختم . اکنون هم جنازه اش را تشییع کردم و برای دفنش مهیا شده ام . حال به نظر شما چنین شخصیتی از اولیاء الله نیست ؟ ! آیا مرگ او اندوه و تأثر ندارد و نباید در عزایش اشک ماتم ریخت و سرشک حسرت بارید ؟ !
در این قضیه که مرحوم شیخ علی اکبر نهاوندی از عالم نامی مرحوم آقاجمال الدین اصفهانی نقل کرده و در کتاب عبقری الحسان ثبت نموده نکات مهم و ارزشمندی وجود دارد که هر یک درسی روشنگر و پیامی بیدارگر و مشعلی فروزان فرا راه زندگی انسان ها است .
چند نکته به اختصار خاطر نشان می گردد .

 

                   

 

خدمات وبلاگ نویسان جوان           www.bahar20.sub.ir

کلمة الله الرحمن الرحیم متحرکة


گل تقدیم شمااین وبلاگم اجر معنویش را هدیه میکنم به روح حاج حمید سرخه برای روح ان مرحوم که جانباز هشت سال دفاع مقدس بوده یک صلوات بفرستید با تشکر گل تقدیم شما

 




کلمات کلیدی :