حکمت خدا
حکمت خدا
زنی به داوود نبی شکایت کرد که من پشم می ریسم وطناب می بافم. سه بچّه یتیم را اداره میکنم که محتاج مردم نباشم. دیروز وقتی طناب ها رادر پارچه سرخی پیچیده به بازاربرای فروش بردم. باد تندی وزید و آنها ازدستم رها شد و باد برد. این چه ظلمی است که خدا درباره من کرده. مگرنمی گویید عادل است. من چه کنم معیشتم لنگ شد. ناگاه ده نفرازراه رسیده مبلغ هزاردینارطلا درنزد حضرت داوود گذاردندوگفتند:ماسوارکشتی بودیم دیروزگذشته هوا طوفانی شد.کشتی ما به صخره ای برخورد و سوراخ گردید. آب وارد کشتی شدمامشرّف بر غرق شدیم. نذرکردیم نفری صد دیناربه مستحق دهیم. اگرنجات یابیم. ناگهان مرغی در هوا بقچه ای سرخ به منقار داشت به داخل کشتی انداخت ما گرفتیم. با آنها سوراخ کشتی را مسدود نمودیم و طوفان هم کم شد. خدای بزرگ ما را نجات داد لذا آمدیم به نذرمان عمل کنیم. حضرت داوود هزار دینار را به زن داد و فرمود :بدان که خدای تعالی عادل است و ظلم نمیکند و هر کارش روی حکمت و مصلحتی است.
حکمت خدا 2
روزی شخصی که شاهد خروج پروانه ای از پیله اش بود منفذ کوچکی رادر پیله دید که پروانه تلاش می کند از آن خارج شود وعلیرغم سعی وکوشش فراوان نمی تواند از پیله خارج شود .
شخصی که جدال پروانه را برای خروج میدید تصمیم گرفت برای کمک به پروانه با قیچی منفذ پیله راباز کند تا شاپرک راحت وآسان از آن خارج شود.
پروانه خارج شد اما با کمال تعجب به جای آنکه بالهایش را باز کند واماده پرواز شود شروع به خزیدن کرد ونتوانست پرواز کند .
محدودیت پیله وتلاش لازم برای خروج از سوراخ آن ، راهی است که خدا برای ترشح مایعاتی از بدن پروانه بر روی بالهایش قرار داده بود تا پروانه بعد از خروج از پیله بتواند پرواز کند .
گاهی تلاش همان چیزی است که در زمین نیاز داریم .اگر خدا اجازه میداد بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم ،فلج می شدیم ،به اندازه کافی قوی نبودیم وهرگز نمی توانستیم پرواز کنیم .
من قدرت خواستم خدا مشکلات را بر سر راه من قرار داد تا قوی شوم .
من دانایی خواستم خدا به من مسئله داد تا حل کنم .
من سعادت خواستم خدا به من قدرت تفکر وقدرت فهم داد .
من جرأت خواستم خدا موانعی بر سر راهم قرار داد تا بر آنها غلبه کنم.
من عشق خواستم او افرادی را به من نشان دادکه نیازمند کمک بودند .
من محبت خواستم خدا به من فرصتهایی برای محبت کردن داد .
من به هر چه خواستم نرسیدم اما به هر چه نیاز داشتم رسیدم زیرا که خداوند من حکیم بود .
تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره متروک، افتاده بود. او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل و افق را به تماشا مینشست.
سرانجام خسته و نا امید، از تخته پارهها کلبهای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن لختی بیاساید.
اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبهاش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد: « خدایــــــــــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ »
صبح روز بعد با صدای بوق کشتیای که به ساحل نزدیک میشد از خواب پرید.
کشتیای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.
نجات دهندگان می گفتند: "خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم"
کلمات کلیدی :