سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش را بجویید که آن رشته میان شما و خداوند است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

چند داستان در مورد حق الناس

ارسال‌کننده : نورا حمید سرخه در : 91/12/14 12:55 عصر

حق الناس

مرحوم صدرا از علماى اراک، هشتاد سال قبل، از دنیا رفت. پسر ایشان گفت:

پس از یک هفته پدرم را در خواب دیدم و پرسیدم: حال شما چه طور است؟ گفت: خوب است، ولى براى آن که یک شاهى پول گل گاو زبان، به یِزْقِل یهودى ـ عطار سر کوچه ـ بدهکارم، سینه ام مى سوزد. به یزقل یهودى مراجعه کردم و گفتم: آیا پدرم به شما بدهکار است؟ گفت: دو هفته قبل یک شاهى از من گل گاو زبان خرید و پولش را نداد. بدهى پدر را دادم و این جریان را به کسى نگفتم. پس از چند روز یکى از دوستان به من مراجعه کرد و گفت: دیشب پدرت را در خواب دیدم گفت: به احمد بگو پول یزقل را دادى، سینه ام راحت شد.

 

 

آقاى حاج حسین کرد احمدى در تاریخ 18/3/1355 به بنده گفت:

 دکتر نعیمى در خیابان رى مطب داشت و انسان خیرى بود. پس از مرگ ایشان را در خواب دیدم. گفت: ده هزار ریال پول صغیرى نزدم مانده و نداده ام، لذا در فشارم. جریان را به مادر و همسر مرحوم دکتر نعیمى گفتم. آن ها در نوشته هاى دکتر جست وجو کردند، چیزى نبود. پس از مدتى باز دکتر را در خواب دیدم، گفت: من مى توانستم این مطلب را به مادر و همسرم بگویم، به شما گفتم، چون امید داشتم انجام دهید. این بار به برادر آن مرحوم ـ که او هم دکتر بود ـ مراجعه کردم. وى ابتدا خواست با وقت گذرانى، موضوع را به فراموشى بسپارد؛ ولى من گفتم: همین الآن باید به منزل دکتر برویم و این گم شده را پیدا کنیم، لذا به منزل مرحوم دکتر رفتیم. من یکى یکى کاغذها را کنار گذاشتم، تا گم شده را پیدا کنم. شاید پنجمین یا ششمین نامه بود که به خط دکتر نوشته شده بود: این ده هزار ریال، مال فلانى است. ده هزار ریال اسکناس را که همراه نوشته بود برداشتم و به ولى صغیر دادم. دکتر نعیمى شب بعد به خوابم آمد و گفت: پول صغیر را دادى، آزاد شدم.

 

مرحوم حاج آقا رضا خراسانچى گفت:

 عموى من حاج على اکبر در اواخر عمر فلج شد و آب از دهانش مى ریخت و نمى توانست درست حرف بزند، به طورى که حرف «ر» را «ل» مى گفت. روزى به من گفت: من فردا میلَمْ. من فهمیدم که مى خواهد بگوید من فردا مى میرم. ولى با خود گفتم شاید مى خواهد بگوید: من مى خواهم به مشهد بروم. گفتم: هوا سرد است، بهتر است به مشهد نروید. گفت: نه، میگم من میلَمْ (یعنى مى میرم). این را گفت و فرداى آن روز مرد. رمضان باغبان، روزى به من مراجعه کرد و گفت: دیشب، حاج على اکبر را خواب دیدم که در باغ وسیعى بود، حالش را پرسیدم، گفت: خیلى خوبم، ولى پنج ریال به نانواى نزدیک منزل بدهکارم. بابت یک عدد نان، بیست تومانى به وى دادم، چون بقیه اش را نداشت بدهد، گفت: طلبم باشد. گفتم: من مى میرم و ورثه ى من طلبت را نمى دهند. گفت: اشکال ندارد، فعلاً از جهت این پنج ریال ناراحتم. آقاى خراسانچى گفت: نزد نانوا رفتم و به او گفتم: از حاج على اکبر چیزى طلبکارى؟ گفت: بله، یک نان خرید و به جاى 5 ریالى بیست تومانى داد، من پول خُرد نداشتم و گفتم: بماند. گفت: من مى میرم و ورثه ام پول تو را نمى دهند. معلوم شد این خواب، از رؤیاهاى صادقه بوده است، پنج ریال به او دادم.

 

    آقا سید محمد خان گرامى پسر مرحوم آقا سید عبدالله خان گرامى گفت:

 دو شب بعد از فوت پدرم، ایشان را در خواب دیدم، پرسیدم: حال شما چه گونه است؟ گفت: شش تومان و دو قران در قبر، فشارم مى دهد. برادرم را بیدار کردم. این مبلغ در دفترها نوشته نشده نبود. صندوق را باز کردیم، دیدیم شش تومان و دو قران پول، در کهنه اى بسته شده و در کاغذى که روى آن است نوشته شده این پول فاطمه گدا است. روز بعد پول را به او دادیم و شب بعد پدرم در خواب به خواهرم گفت: شش تومان و دو قران را دادید، فشار از من برداشته شد.

 

آقاى سید محمد خان گرامى گفت:

 بعد از فوت پدرم، ایشان در خواب گوشم را گرفت و گفت: چرا یازده تومان و پنج قران را از قلم انداختى؟ بیدار شده و به دفاتر رسیدگى کردم. معلوم شد مبلغ مذکور بدهى پدرم به یک نفر سمسار است که از قلم افتاده و به صاحبش ندادیم. پول را دادیم، شب بعد به خواب یکى از نزدیکان آمده و گفته بود: یازده تومان و پنج قران را دادید، آزاد شدم.

 

آقاى حکیمى که در سراى خدایى حجره دارد، گفت:

 آقاى اصطبارى 9600 ریال از پیرمردى در سراى عزیزى طلبکار بود، چون چک و سفته اى نداشت، بدهکار منکر شد و پولش را نداد. اصطبارى و پیرمرد هر دو مردند. بدهکار پس از مرگ، به خواب پسرش آمد و گفت: 9600 ریال به اصطبارى بدهکارم، منکر شده و به او ندادم. اصطبارى در این جا مزاحم من شده است، این مبلغ را به ورثه اش بدهید. ورثه را پیدا کردند و بدهى اش را پرداختند.

 

آقاى اخلاقى گفت:

 یک پیر زن اصفهانى، در منزل دایى ام کلفَت بود. چند روز بعد از فوتش، او را در خواب دیدم و به من گفت: شیخ محمد بقال، همسایه ى منزل، سه قران و نیم از من طلب دارد، به او بدهید. فرداى آن روز از شیخ محمد بقال پرسیدم: با خاله اصفهانى، کلفَت مرحوم اخلاقى حسابى دارید؟ گفت: نمى دانم، باید دفتر را ببینم. پس از مراجعه ى به دفتر گفت: سه قران و نیم بدهکار است، پول را به او دادم.


    




کلمات کلیدی :