حکایت دست خدا و درخت خدا و میوه خدا
حکایت
دزدی جبری مذهب بباغی در امد و ببالای درخت رفت و میوه میخورد که صاحب باغ رسید گفت کیستی و چه میکنی ، گفت دست خدا و درخت خدا و میوه خدا.
دست خدا از درخت خدا میوه میچند.
او را از درخت بزیر آورد و بر درختی بست و چوبش میزد.
گفت آخر چرا میزنی ، گفت دست خدا و چوب خدا و پای خدا!!!.
کلمات کلیدی :