محبت
محبت
بدیدم کودکی تنها نشسته
نگاهش تلخ بود و دل شکسته
به او گفتم چه در این سینه داری
چه رازی از جهان، پرکینه داری
چرا اینسان نگاهت بی قرار است
چرا پاییز باری، بین بهار است
مگر بابا و یا مادر نداری
که سر بر ماتم و غم می گذاری
مگر نانی نخوردی یا که آبی
که در عمق نگاهت پر سرآبی
نگاهش برنگاهم خیره افتاد
دهانش با تکانی زیر لب گفت
چه می گویی که من بابا ندارم
من از آن دیو سیرت در فرارم
پدر دارم ولی در خود پرستی
زمادر هم بجز سیلی و دستی
ندیدم من محبت شرمسارم
ز کمبود محــبت درد دارم
کلمات کلیدی :