سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنکه به هرچه از او پرسیده می شود پاسخمی دهد، بی گمان دیوانه است . [امام صادق علیه السلام]

حکایت

ارسال‌کننده : نورا حمید سرخه در : 91/5/27 12:15 صبح

مردی در نمایشگاهی گلدان می فروخت . زنی نزدیک شد و اجناس او را بررسی کرد . بعضی ها بدون تزیین بودند، اما بعضی ها هم طرحهای ظریفی داشتند .زن قیمت گلدانها را پرسید و شگفت زده دریافت که قیمت همه آنها یکی است .او پرسید:چرا گلدانهای نقش دار و گلدانهای ساده یک قیمت هستند ؟چرا برای گلدانی که وقت و زحمت بیشتری برده است همان پول گلدان ساده را می گیری؟
فروشنده گفت: من هنرمندم . قیمت گلدانی را که ساخته ام می گیرم. زیبایی رایگان است .

نتیجه اخلاقی : هنر و زیبایی قیمت نداره . ارزش هنر رو با پول نمیشه مشخص کرد




کلمات کلیدی :

حکایت زندگی ما

ارسال‌کننده : نورا حمید سرخه در : 91/5/26 11:59 عصر


حکایت زندگی ما

موشی در خانه صاحب مزرعه تله موش دید !

به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد .

همه گفتند : تله موش مشکل توست به ما ربطی ندارد !

ماری در تله افتاد و زن مزرعه دار را گزید !

از مرغ برایش سوپ درست کردند !

گوسفند را برای عیادت کنندگان سر بریدند !

گاو را برای مراسم ترحیم کشتند .

و در این مدت موش از سوراخ دیوار نگاه می کرد و به مشکلی که به دیگران ربط نداشت فکر میکرد !




کلمات کلیدی :

عاقبت هم تو نخواهی دانست.....

ارسال‌کننده : نورا حمید سرخه در : 91/5/26 3:5 عصر

  
 هر وقت به مشکل بزرگی در زندگیت برخورد کردی ، به خدایت نگو مشکل بزرگی دارم به مشکلت بگو که خدای بزرگی دارم.

 




کلمات کلیدی :

سقف اتاق من

ارسال‌کننده : نورا حمید سرخه در : 91/5/22 11:36 عصر

سقف اتاق من

 

یه آسمون آبی سقف اتاقه منه...

 




کلمات کلیدی :

خداوند به هر پرنده ای دانه می دهد

ارسال‌کننده : نورا حمید سرخه در : 91/5/22 8:47 عصر

 

قدیمی ها گفته اند: خداوند به هر پرنده ای دانه می دهد ولی آن را داخل لانه اش نمی اندازد. بنابر این هرگز نمی توان گوشه ای نشست و با تکیه بر اینکه رزق هر کس تضمین شده است، در انتظار رسیدن روزی ماند، بلکه باید کار کرد و از خدا بهترینش را خواست .

عکس پرندگان بسیار زیبا




کلمات کلیدی :

من عاشقت هستم

ارسال‌کننده : نورا حمید سرخه در : 91/5/22 8:31 عصر

 

دختری به کوروش کبیر گفت:من عاشقت هستم

 کوروش گفت:لیاقت شما برادرم است که از من

 زیباتر است و پشت سره شما ایستاده،دخترک

برگشت و دید کسی‌ نیست. کوروش گفت:اگر عاشق

 بودی پشت سرت را نگاه نمی‌کردی

 




کلمات کلیدی :

سراب

ارسال‌کننده : نورا حمید سرخه در : 91/5/22 8:27 عصر

 

سراب

شتاب مکن

رویاهای دور و دراز

و آروزهای بلند

هرگز

بدان که سراب، انعکاسی بیش نیست

از پیش خودت را آماده ساز

ضربات تقدیر را سبک احساس می کنی

به حال بیندیش

که گذشته رفت

وآینده را نمی توان باور داشت

و در دور دستها، چیزی نیست




کلمات کلیدی :

سرنوشت

ارسال‌کننده : نورا حمید سرخه در : 91/5/22 8:20 عصر

کاش می دانستم بعد از مرگم اولین اشک از چشمان چه کسی جاری می شود ، و آخرین سیاه پوش که مرا فراموش می سپارد چه کسی خواهد بود تا قبل از مرگم جانم را فدایش کنم

سرنوشت

افروختم ، افروختم

آتش گرفتم سوختم

با ناله از این زندگی

با صد هزاران آرزو

دل پرخون از این جهان

بیگانه از این مردمان

چون یار عاشق مرده ای

چشمم به سوی آسمان

درهای بسته بی صدا

فریادها، آه ای خدا

رحمی نما برحال ما

دستان من آتش گرفت

در گرد من آینه ای

تصویر من کوتاه شد

فریاد من پژواک شد

چون مادری ماتم زده

در سوگ مرگ عزیزش

یک جامه با رنگ سیه

بر بخت خود می دوختم




کلمات کلیدی :

حکایت همسایه فضول

ارسال‌کننده : نورا حمید سرخه در : 91/5/22 2:30 عصر

زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسباب کشی کردند. روز بعد هنگام صرف صبحانه زن متوجه شد که همسایه اش در حال آویزان کردن رخت های شسته است.

رو به همسرش کرد و گفت: لباس ها را چندان تمیز نشسته است. احتمالا بلد نیست لباس بشوید شاید هم باید پودرش را عوض کند.

مرد هیچ نگفت.مدتی به همین منوال گذشت و هر بار که زن همسایه لباس های شسته را آویزان می کرد، او همان حرف ها را تکرار می کرد.

یک روز با تعجب متوجه شد همسایه لباس های تمیز را روی طناب پهن کرده است به همسرش گفت: یاد گرفته چه طور لباس بشوید.

مرد پاسخ داد: من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره هایمان را تمیز کردم!

 




کلمات کلیدی :

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود

ارسال‌کننده : نورا حمید سرخه در : 91/5/22 1:54 عصر

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود

کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.

مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد . باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین تری گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد .جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.

سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.

پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد...

اما.........گاو دم نداشت!!!!

 شرح : زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.

 






کلمات کلیدی :

<   <<   76   77   78   79   80   >>   >