سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مؤمن، بر آن که با او دشمنی می ورزد، ستم نمی کند و در راه آن که دوستش دارد، دست به گناه نمی زند . [امام علی علیه السلام]

قورلاغه

ارسال‌کننده : نورا حمید سرخه در : 91/5/22 1:50 عصر

داستانی برای نشان دادن قدرت کلام

گروهی قورباغه از بیشه ای عبور می کردند . دو قورباغه از بین آنها درون چاله ای عمیق افتادند . وقتی که قورباغه های دیگر دیدند که چاله خیلی عمیق است گفتند : شما حتما" خواهید مرد . دو قورباغه سعی کردند از چاله بیرون بپرند . قورباغه ها مرتب فریاد می زدند : بایستید شما خواهید مرد . سرانجام یکی از قورباغه ها به آنچه که قورباغه های دیگر می گفتند اعتنا کرد و ناامید دست از تلاش کشید و به زمین افتاد و مرد .

قورباغه دیگر به سختی و با تمام توان به تلاش خود ادامه داد . دوباره فریاد زدند : به خودت زحمت نده ، دیگر نپر ، تو خواهی مرد . اما قورباغه به پریدن ادامه داد وسرانجام توانست از آنجا خارج شود، وقتی اواز چاله خارج شد قورباغه های دیگر گفتند : « نمی شنیدی که ما چه می گفتیم ؟»

قورباغه به آنها توضیح داد که ناشنواست . او فکر می کرد آنها تمام مدت او را تشویق می کردند .





کلمات کلیدی :

زن و ببر

ارسال‌کننده : نورا حمید سرخه در : 91/5/22 2:50 صبح

زن وببر

زنی با دو پسر کوچکش از میان جنگل می گذشت، ببری رسید و خواست به آن ها حمله کند. و آن ها را بکشد و بخورد.زن اول خیلی ترسید اما ناگهان فکری به خاطرش رسید و به بچه هایش گفت:چرا برای خوردن این ببر با هم دعوا می کنید؟ فعلآ همین یک ببر را بخورید، بعد یک ببر دیگر پیدا می کنم.
ببر فکر کرد آن زن و بچه هایش خیلی گرسنه هستند و اینگونه که به نظر میاد انها قصد خوردن او را دارند.بر گشت و پا به فرار گذاشت.چند لحظه بعد شغالی را دید و شغال پرسید چرا فرار می کنی؟
ببر گفت: یک زن و دو بچه اش به جنگل آمده اند آن ها ببر خوار هستند و من دارم فرار می کنم.شغال خندید و گفت: عجب تو از آدم ها می ترسی ، بگذار من بر پشت تو سوار شوم و با هم پیش آدم ها برویم تا به تو نشان بدهم می توانی آن ها را به آسانی بکشی و بخوری.بعد روی پشت ببر پرید و ببر هم به جایی که زن و بچه ها را دیده بود برگشت.
زن باز هم ترسید اما دوباره فکرش را به کار انداخت و به شغال گفت: ای شغال پست فطرت، تو همیشه سه تا ببر برای من و بچه هایم می آوردی، حالا چرا فقط یکی آورده ای؟!
ببر این بار خیلی بیشتر ترسید و بر گشت و همان طور که شغال روی پشتش بود با سرعت گریخت. شغال خودش را با زحمت روی پشت ببر نگه داشت و هر لحظه به سمتی کج می شد و داشت بر زمین می خورد.
سر انجام ببر به رود خانه ای رسید و از ترس به میان رود خانه پرید و شغال غرق شد و ببر با زحمت شنا کرد و به آن سمت رودخانه رفت اما از شدت خستگی روی زمین افتاد و مرد.




کلمات کلیدی :

داستان رزق دادن حضرت سلیمان

ارسال‌کننده : نورا حمید سرخه در : 91/5/22 2:38 صبح

گویند حضرت سلیمان که علاوه بر مقام نبوت مقام پادشاهی را نیز داشت و به زبان کلیه حیوانات آشنا بود و جن انس و دیو و باد و تمام موجودات در اختیاراتش بود روزی ضمن مناجات به خداوند با عجز و لابه عرض کرد که بارالها که اجازه ده فقط یک روز جمیع مخلوقات تو را به ضیافت دعوت کنم و یک وعده یه آنان غذا بدهم خدای تعالا در خواست سلیمان را نمی پذیرفت و ضمن وحی به او نصیحت می فرمود که از اجرای این نیت در گذر ولی حضرت سلیمان مرتبا بر اصرار و درخواست خود می افزود و از خدا می خواست تا اجازه دهد تمام موجودات روی زمین را مهمان و یک وعده غذا به آن ها بدهد .

چون در خواست سلیمان از حد گذشت خداوند قبول فرمود و سلیمان به کلیه پیروان خویش دیو و جن و انس و حتی مور و ملخ فرمان داد تا می توانند آذوقه و خوراکی جمع و انبار کنند و در یک جا گرد آورند پس از گذشت ماهها مقدار خیلی زیادی از هر قبیل آذوقه در دشت وسیعی در کنار ساحل دریا جمع شد و مانند کوه بر روی هم انباشته گردید و حضرت سلیمان برای روز معینی کلیه جانداران را به ساحل دعوت کرد . وقتی همه انسانها و حیوانات حضور یافتند قبل از اینکه شروع به خوردن کنند و دست به چیزی بزنند ناگهان ماهی عظیمی سر از آب دریا در آورد و عرض کرد ای سلیمان صبحانه ی مرا زود برسان که از شدت گرسنگی تاب صبوری ندارم.

سلیمان فرمود تا شتری بریان در دهان آن ماهی که مانند غاری بود انداختند ماهی قورت داد و همچنان دهانش باز بود و وباره شتری و پس از آن فیلی و بعد از آن هرچی از آذوقه از قبیل گوشت و گلشن و سایر خوردنیه فراهم شده بود همگی در دهان او ریختند و با این حال دهانش بماند دقیقه نخستین باز بود و می گفت بدهید که سیر نشدم و هنوز گرسنه ام در حالی که از آن همه خوردنی و آذوقه چیزی باقی نمانده بود تا در دهان او بریزند و آتش اشتهایش را فرو نشانند . حضرت سلیمان از عجایب خلقت الهی به شگفت آمد و از آن ماهی پرسید مگر تو در روز چقدر خوراک میخوری ؟ عرض کرد یا نبی الله خداوند متعال هر روز سه قورت خوراک به من عطا می کند آنچه تو حال به من دادی نیم قورتش بود و اینک دو قورت و نیمش باقیست . سلیمان از کرده ی خود پشیمان گشت و روی نیاز به درگاه خدای چاره ساز آورد و اظهار عجز و ندامت فرمود . آنگاه عموم حیوانات بامر خداوند متفرق گشتند و هریک بروزی مقرر خود رسیدند و از نعمتهای روی زمین و طبیعت سیر شدند  .




کلمات کلیدی :

اگر خدا بخواهد نمیتوانی قرآن بخوانی

ارسال‌کننده : نورا حمید سرخه در : 91/5/22 2:24 صبح

 
«رسول خدا (ص) فرمودند: اگر خدا بخواهد نمی‌توانی قرآن بخوانی»
 

قاری قرآنی در مجلس پادشاهی قرآن می‌خواند و پادشاه گوش نمی‌داد و با دیگران سخن می‌گفت. شب در عالم خواب پیامبر(ص) را دیدم که رنگ رخسار مبارکشان متغیر شده و ناراحت بودند و به من فرمودند: آیات قرآن را برای کسانی می‌خوانی که با هم سخن می‌گویند و به آن گوش نمی‌دهند! تو به دلیل «احترام نکردن به قرآن و عدم رعایت ادب بعد از این اگر خدا بخواهد نمی‌توانی قرآن بخوانی».
بعد از آن بیدار شدم در حالیکه لال و گنگ شده بودم، اما چون رسول خدا (ص) فرموده بودند: «اگر خدا بخواهد» امید داشتم که زبانم گشوده خواهد شد. چهار ماه طول کشیده بود و من نمی‌توانستم قرآن بخوانم. بعد از چهارماه در همان محلی که خواب دیده بودم، باز رسول خدا (ص) را در خواب دیدم که فرمودند: «حتماً توبه کردی».
گفتم: بله! توبه کردم.
حضرت فرمودند: هر کس توبه کرده و به خدا رجوع کنمد، خداوند با رحمت و مغفرت با او رفتار خواهد کرد. آنگاه حضرت فرمودند: زبانت را بیرون بیاور. من امر حضرت را اطاعت کردم. حضرت انگشت مبارکشان را به زبان من زدند که در همان حال زبانم سالم شد و به نطق درآمدم.
آنگاه حضرت فرمودند: هرگاه خواستی در میان مردم قرآن بخوانی بگذار مردم سکوت کنند، و وقتی برای استماع قرآن آماده شدند، آنگاه شروع به تلاوت کن!
چو قرآن بخوانند دیگر خموش *** به آیات قرآن فرا دار گوش




کلمات کلیدی :

اگر خدا بخواهد همه را یکسان کند

ارسال‌کننده : نورا حمید سرخه در : 91/5/22 2:20 صبح

این مثل را وقتی می گویند که یکی مال ثروت زیادی داشته باشد . سخاوت نداشته باشد و از مالش چیزی انفاق نکند و به کسی نبخشد .
آدم بیچاره ای بود که از همه جا درمانده شده بود . به دهی رسید . از اهالی آنجا سؤال کرد : "بزرگ این آبادی کیست ؟"
خانه ی مرد پولداری را به او نشان دادند . رفت خانه آن مرد گفت : "من مانده ام . زمین سخت و آسمان بلند و تمام محصولم امسال خراب شده خیلی ناراحتم به من کمک کن تا بتوانم خودم را جمع و جور کنم . ان شاءالله هنگام برداشت خرمن ، طلبت را پس خواهم داد ." مرد با عصبانیت به او گفت : "عمو برو کار کن ." باز آن بیچاره التماس کرد و گفت : "ای مرد ، من سر راه ، افتادم توی رودخانه لباس هایم خیس شدند و هیچی ندارم . به من کمک کن تا به آبادی برسم ." مردک پولدار باز گفت : "ای مرد گفتم برو کار کن . من چیزی ندارم به تو بدهم ." آن مرد ناراحت شد و گفت : "به مالت نناز . اگر خدا خواست ، تو را هم مثل من می کند ."
از قضا ، در همان روز دزدی رفته بود خزانه شاه را دزدیده بود . شاه دستور داد دزد را تعقیب کنند . خانه هر کسی که رفت با صاحب خانه همدست است ؛ خانه را بر سر صاحبش خراب کنند و هر چه دارد جمع کنند بیاورند . برحسب اتفاق مرد دزد برای اینکه از دست سربازان شاه فرار کند وارد خانه مرد ثروتمند شد . سربازها ریختند خانه را خراب کردند و هر چه بود و نبود جمع کردند و بردند .
در همین حین آن مرد بیچاره سر رسید و با دیدن این صحنه گفت : "نگفتم اگر خدا بخواهد همه را یکسان می کند !"




کلمات کلیدی :

رضایت خدا

ارسال‌کننده : نورا حمید سرخه در : 91/5/22 2:17 صبح

رضایت خدا

در تاریخ آمده است: «جابربن عبداللَّه انصارى در اواخر عمرش دچار ضعف و ناتوانى ناشى از کهنسالى شد. روزى امام باقر علیه السلام به دیدار جابر رفت و احوالش را پرسید، جابر گفت: در حالى هستم که کهنسالى را بر جوانى، بیمارى را بر تندرستى و مرگ را بر زنده بودن ترجیح مى‏دهم. امام باقر علیه السلام فرمود:
«اما من - اى جابر - این‏گونه نیستم. اگر خدا مرا فرتوت بخواهد مى‏پسندم، اگر جوانم بخواهد بدان خشنودم، چون بیمارم کند، تسلیم اویم، اگر سلامتم دارد رضامندم، اگر مرا بمیراند همان خواهم و اگر زندگى‏ام بخشد آن را مى‏پذیرم...»(1).

 1) مسکن الفؤاد، ص 87.




کلمات کلیدی :

استخر

ارسال‌کننده : نورا حمید سرخه در : 91/5/22 2:4 صبح

         مرد جوان مسیحی که مربی شنا و دارنده چندین مدال المپیک بود ، به خدا
        اعتقادی نداشت. او چیزهایی را که درباره خدا و مذهب می شنید مسخره میکرد.
        شبی مرد جوان به استخر سرپوشیده آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ولی ماه
        روشن بود و همین برای شنا کافی بود.
        مرد جوان به بالاترین نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون
        استخر شیرجه برود.
        ناگهان، سایه بدنش را همچون صلیبی روی دیوار مشاهده کرد. احساس عجیبی
        تمام وجودش را فرا گرفت. از پله ها پایین آمد و به سمت کلید برق رفت و
        چراغ را روشن کرد.
       آب استخر برای تعمیر خالی شده بود!

 




کلمات کلیدی :

شمع فرشته

ارسال‌کننده : نورا حمید سرخه در : 91/5/22 1:17 صبح


شمع فرشته
        
مردی که همسرش را از دست داده بود ، دختر سه ساله اش را بسیار دوست می
       
داشت . دخترک به بیماری سختی مبتلا شد ، پدر به هر دری زد تا کودک سلامتی
       
اش را دوباره به دست آورد ، هرچه پول داشت برای درمان او خرج کرد ولی
       
بیماری جان دخترک را گرفت و او مرد .
       
پدر در خانه اش را بست و گوشه گیر شد . با هیچکس صحبت نمی کرد و سرکار نمی
       
رفت . دوستان و آشنایانش خیلی سعی کردند تا او را به زندگی عادی برگردانند
       
ولی موفق نشدند .
       
شبی پدر رویای عجیبی دید . دید که در بهشت است و صف منظمی از فرشتگان کوچک
       
در جاده ای طلایی به سوی کاخی مجلل در حرکت هستند .
       
هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همه فرشتگان بجز یکی روشن بود . مرد وقتی
       
جلوتر رفت و دید که فرشته ای که شمعش خاموش است ، همان دختر خودش است . پدر
       
فرشته غمگینش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد ، از او پرسید : دلبندم ،
       
چرا غمگینی ؟ چرا شمع تو خاموش است ؟
       
دخترک به پدرش گفت : بابا جان ، هر وقت شمع من روشن می شود ، اشکهای تو آن
       
را خاموش می کند و هر وقت تو دلتنگ می شوی ، من هم غمگین می شوم .
       
پدر در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود ، از خواب پرید .
       
کتاب « نشان لیاقت عشق »‌ برگردان بهنام زاده
        




کلمات کلیدی :

شما برنده هشتاد و شش هزار و چهار صد دلار جایزه روزانه شده اید؟

ارسال‌کننده : نورا حمید سرخه در : 91/5/21 8:11 عصر

شما برنده هشتاد و شش هزار و چهار صد دلار جایزه روزانه شده اید؟
تصور کن برنده یک مسابقه شدی و جایزه ات اینه که بانک هر روز صبح یک حساب برات باز می کنه و توش هشتاد و شش هزار و چهار صد دلار پول می گذاره. ولی دو تا شرط داره.
یکی اینکه همه پول رو باید تا شب خرج کنی، وگرنه هر چی اضافه بیاد ازت پس می گیرند. نمی تونی تقلب کنی و یا اضافه? پول رو به حساب دیگه ای منتقل کنی. هر روز صبح بانک برات یک حساب جدید با همون موجودی باز می کنه.
شرط بعدی اینه که بانک می تونه هر وقت بخواد بدون اطلاع قبلی حسابو ببنده و بگه جایزه تموم شد.
حالا بگو چه طوری عمل می کنی؟
او زمان زیادی برای پاسخ به این سوال نیاز نداشت و سریعا ...

همه ما این حساب جادویی رو در اختیار داریم ؛ "زمان". این حساب با ثانیه ها پر می شه. هر روز که از خواب بیدار می شیم، هشتاد و شش هزار و چهار صد ثانیه به ما جایزه میدن و شب که می خوابیم مقداری رو که مصرف نکردیم نمی تونیم به روز بعد منتقل کنیم. لحظه هایی که زندگی نکردیم از دستمون رفته. دیروز ناپدید شده. هر روز صبح جادو می شه و هشتاد و شش هزار و چهار صد ثانیه به ما می دن. یادت باشه که من و تو فعلا از این نعمت برخورداریم ولی بانک می تونه هر وقت بخواد حسابو بدون اطلاع قبلی ببنده. ما به جای استفاده از موجودیمون نشستیم بحث و جدل می کنیم و غصه می خوریم. بیا از زمانی که برامون باقی مونده لذت ببریم. ازت تمنا می کنم.




کلمات کلیدی :

چند می فروشی؟

ارسال‌کننده : نورا حمید سرخه در : 91/5/21 8:9 عصر

چند می فروشی؟
مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزی شکایت میکرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم میزد. 
یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را  به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن و در دم کشته شد.

در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت...

یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک میشد، مرد گوش میداد و بنشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین میکرد،  اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک میشد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را بنشانه مخالفت تکان میداد.


پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.

کشاورز گفت: 

خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی  در مورد همسر من میگفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق میکردم.


کشیش پرسید، پس مردها چه میگفتند؟

کشاورز گفت: 

آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه





کلمات کلیدی :

<   <<   76   77   78   79   80   >>   >